بودم روی زمین و داشتم یه تیکه هایی رو از رو زمین
جمع می کردم ...
بهم گفت : کمک می خوای؟
گفتم : نه
گفت: خسته میشی بزار خوب کمکت کنم
گفتم : نه ، خودم جمع می کنم
گفت : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص
نیست چیه ؟
نگاه معنی داری کردم و گفتم : قلبم . این تیکه های قلب منه که
شکسته . خودم باید جمعش کنم !
بعدش گفتم : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری
بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل
پاک
و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می
ندازنش زمین و می شکوننش ...
میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش(الله) اون
دل داری خوب بلد و فقط از اون کمک می خوام
میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی
خودش گفته قلبهای شکسته رو
خیلی دوست داره
اینو گفتم و تیکه های شکسته رو جمع کردم و یواش یواش
ازش دور شدم ..
و من توی این فکرم که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم ...
به هم گفت: چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ؟!!!
انگاری فهمید که تو دلم چی می گذره .
برگشتم و گفتم : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم...
اون برای من هر کسی نبود من برای اون هر کسی بودم !!!
اینوگفتم و این بار رفتم سمت دریا . تنها یار من دریای است پاک
وزلال که خودم را به ان سپرده ام و از خدای خود کمک می
خواهم
حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم
اب می خواهم سرابم می دهند .عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمی دانم کجارفتم به خواب از چه بیدارم نکردی ؟افتاب!
خنجری بر قلب بیمارم زدند .بی گناهی بودم ودارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست .از غم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ ازاد شد .یک شبه بیداد امد داد شد
عشق اگر اینست مرتد می شوم . خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نا بسامانی بد است !کا فرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم.عاقبت الوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم .هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم.بت پرستم .بت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ماست .چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم .طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم نزن .من خودم خوش باورم گولم نزن
من نمی گویم که خاموشم نکن .من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم که با من یار باش .من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم!دگر گفتن بس است.گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روز گارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
اه:در شهر شمایاری نبود .قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود .شهرتان از خون ما اباد بود
از درو دیوارتان خون میچکد.خون من !فرهاد!مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان .خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد اینهمه لیلی کسی مجنون نشد
اسمان شهرتان خالی شد از فریادتان .بیستون در حسرت فرهادتان
گوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور وپایم لنگ بود قیمتش بسیار ودستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟نه
فکر دست تنگ مرا کرد؟نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت.هر که باما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست .حال من از این وان پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم .گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت.یک غزل امد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.خود غلط بود انچه می پنداشتیم