سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رامین - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانش اندوزد و به آن عمل نکند، خداوند روز قیامت وی را نابینا برانگیزد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]   بازدید امروز: 9  بازدید دیروز: 6   کل بازدیدها: 125676
 
رامین - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || رامین - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || رامین - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
امد امادر نگاهش.....
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 6:54 عصر)

آمد اما در نگاهش آن همه رویا نبود
چشم خوابش چون گذشته عرصه دریا نبود
قصه ها میگفت هر چند از دلم دلگیر بود
یک بوسه خواستم اما دلش با ما نبود
خواهشش کردم که امشب را بمان در خانه ام
گفتم اما چون گذشته عاشق و بر نا بنود
در میان تیرگی از کلبه من دور شد
رفت جانم با دلش هر چند بی پروا نبود
روزگار ی یاد دارم دلبری جانانه بود
جان ربود از جان من اکنون که او اینجا نبود
من دلی میخواستم تا با دلش راهی شود
او دلش در عاشقی هر چند پا بر جا نبود



نظرات دیگران ( )

حکایت
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 6:45 عصر)

از این به بعد میخام واسه دوستای عزیزم عکس همچین جیگری که بالا مشاهده میکنید براتون بزارم وگفتم شاید از حکایت هم خوشتون بیاد امید انکه موردتوجه قرار بگیره

حکایت اول

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را  برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است
مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید
روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومیخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است
با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید وجعبه را از او گرفت و باز کرد.
اما متوجه شد که جعبه خالیست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد
اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
 مرد دوباره شرمنده شد ومیگویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا میکرد

حکایت دوم

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش

بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟مادر گفت:25

سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی...!!! فقط خواستم بگویم

تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح

سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه

سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

چطور بود؟منو با نظر های که میدید یاری کنید



نظرات دیگران ( )

فاصله
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:52 عصر)

اونی که میخواستی تو غبارا گم شد         مرغی شد و پشت حصارا گم شد
اسم تو رو رو بال مرغا نوشت                   رو کنده ی سبز درختا نوشت
یه روز که بارون میومد بهش گفت              یه روز دیگه رو موج دریا نوشت
دریا با موجاش اون رو از خودش روند          مرغ هوا گم شد و اون رو گریوند
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد         مرغی شد و پشت حصارا گم شد
باد اومد و تو جنگلها قدم زد                      اسم تو رو از همه جا قلم زد
ببین جدایی چه به روزش آورد                  چه سرنوشتی که براش رقم زد



نظرات دیگران ( )

غروب
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:48 عصر)


نظرات دیگران ( )

تکه های قلبم
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:44 عصر)

 

 بودم روی زمین و داشتم یه تیکه هایی رو از رو زمین

جمع می کردم ...

بهم گفت : کمک می خوای؟

گفتم : نه

گفت: خسته میشی بزار خوب کمکت کنم

گفتم : نه ، خودم جمع می کنم

گفت : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص

 

نیست چیه ؟

نگاه معنی داری کردم و گفتم : قلبم . این تیکه های قلب منه که

 

شکسته . خودم باید جمعش کنم !

بعدش گفتم : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری  

 

بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل

پاک

و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می

 

ندازنش زمین و می شکوننش ...

میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش(الله) اون

 

دل داری خوب بلد و فقط از اون کمک می خوام

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی

 

خودش گفته قلبهای شکسته رو 

خیلی دوست داره  

اینو گفتم و تیکه های شکسته رو جمع کردم و یواش یواش

 

ازش دور شدم ..

و من توی این فکرم که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم ...

به هم گفت: چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ؟!!!

انگاری فهمید که  تو دلم چی می گذره .

برگشتم و گفتم : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم... 

اون برای من هر کسی نبود من برای اون هر کسی بودم !!! 

اینوگفتم و این بار رفتم سمت دریا . تنها یار من دریای است پاک

 

وزلال که خودم را به ان سپرده ام و از خدای خود کمک می

 

خواهم



نظرات دیگران ( )

رز
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:38 عصر)

 

تو عزیز ترینی واسه من  نازنین من دوست دارم اینو فریاد بزنم



نظرات دیگران ( )

دوستت دارم
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:34 عصر)


نظرات دیگران ( )

اهای مردم دنیا
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:29 عصر)

آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
گله دارم گله دارم
شما که حرمت عشق رو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشق رو نگه نداشتین
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روحی که خسته از همه زخمی روزگاره
گلایه من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختن و گم شدن نیست
اگه عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست



نظرات دیگران ( )

احوال دل
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:17 عصر)

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم
اب می خواهم سرابم می دهند .عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمی دانم کجارفتم به خواب از چه بیدارم نکردی ؟افتاب!
خنجری بر قلب بیمارم زدند .بی گناهی بودم ودارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست .از غم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ ازاد شد .یک شبه بیداد امد داد شد
عشق اگر اینست مرتد می شوم . خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نا بسامانی بد است !کا فرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم.عاقبت الوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم .هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست

 بت پرستم.بت پرستم .بت پرست
 بت پرستم بت پرستی  کار ماست .چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم .طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم نزن .من خودم خوش باورم گولم نزن
من نمی گویم که خاموشم نکن .من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم که با من یار باش .من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم!دگر گفتن بس است.گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روز گارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
اه:در شهر شمایاری نبود .قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود .شهرتان از خون ما اباد بود
از درو دیوارتان خون میچکد.خون من !فرهاد!مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان .خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد اینهمه لیلی کسی مجنون نشد
اسمان شهرتان خالی شد از فریادتان .بیستون در حسرت فرهادتان
گوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور وپایم لنگ بود قیمتش بسیار ودستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟نه
فکر دست تنگ مرا کرد؟نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت.هر که باما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست .حال من از این وان پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم .گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت.یک غزل امد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.خود غلط بود انچه می پنداشتیم



نظرات دیگران ( )

رندو خراباتی
نویسنده: رامین(جمعه 85/11/20 ساعت 8:10 عصر)

ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم


چون قسمت ما روز ازل جام بلا بود
پیداست که تا شام ابد واله و مستیم

هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم

روی همه خوبان جهان بهر تماشا
دیدید ولی آینه ی روی تو دیدم

هر قبله که بگزید دل از بهر عبادت
آن قبله ی دل را خم ابروی تو دیدیم

در دیده ی شهلای بتان همه عالم
کردیم نظر نرگس جادوی تو دیدم



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >