بودم روی زمین و داشتم یه تیکه هایی رو از رو زمین
جمع می کردم ...
بهم گفت : کمک می خوای؟
گفتم : نه
گفت: خسته میشی بزار خوب کمکت کنم
گفتم : نه ، خودم جمع می کنم
گفت : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص
نیست چیه ؟
نگاه معنی داری کردم و گفتم : قلبم . این تیکه های قلب منه که
شکسته . خودم باید جمعش کنم !
بعدش گفتم : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری
بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل
پاک
و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می
ندازنش زمین و می شکوننش ...
میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش(الله) اون
دل داری خوب بلد و فقط از اون کمک می خوام
میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی
خودش گفته قلبهای شکسته رو
خیلی دوست داره
اینو گفتم و تیکه های شکسته رو جمع کردم و یواش یواش
ازش دور شدم ..
و من توی این فکرم که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم ...
به هم گفت: چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ؟!!!
انگاری فهمید که تو دلم چی می گذره .
برگشتم و گفتم : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم...
اون برای من هر کسی نبود من برای اون هر کسی بودم !!!
اینوگفتم و این بار رفتم سمت دریا . تنها یار من دریای است پاک
وزلال که خودم را به ان سپرده ام و از خدای خود کمک می
خواهم