آمد اما در نگاهش آن همه رویا نبود
چشم خوابش چون گذشته عرصه دریا نبود
قصه ها میگفت هر چند از دلم دلگیر بود
یک بوسه خواستم اما دلش با ما نبود
خواهشش کردم که امشب را بمان در خانه ام
گفتم اما چون گذشته عاشق و بر نا بنود
در میان تیرگی از کلبه من دور شد
رفت جانم با دلش هر چند بی پروا نبود
روزگار ی یاد دارم دلبری جانانه بود
جان ربود از جان من اکنون که او اینجا نبود
من دلی میخواستم تا با دلش راهی شود
او دلش در عاشقی هر چند پا بر جا نبود