سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردانگی - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آغاز حکمت، ترک لذّتها و پایان آن، نفرت از چیزهای گذراست . [امام علی علیه السلام]   بازدید امروز: 44  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 126852
 
مردانگی - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || مردانگی - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || مردانگی - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
مردانگی
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

 

داستانهای زیبا       ولادت امام هشتم مبارک
مردانگی

داستانهای زیبا       ولادت امام هشتم مبارک


یه ساعتی میشد که داشت عباس آقا و بستی فروختنش رو نگاه میگرد


بدو بستی آوردم تازه !-


عباس آقا یه دونه از اون قرمز هاش به من میدی-


 بله که میدم آقا پسر گل ، بفرما اینم یه دونه از قرمزاش برای شما میشه 5 تومن -


آقا بستی ها دونه ای چنده -


دونه 5 تومن همه رنگی داره تازم هست -


 عباس آقا من 3 تومن بشتر ندارم نمیشه  یکی به من بدی-


نه که نمیشه شما برو دو روز دیگه پولت رو جمع کن بعد بیا یه دونه خوبش رو بهت میدم-

 
  نه آخه من الان میخوام پولام رو جمع میکنم بعدا براتون میارم -


نه خیر نمیشه بستنی میخوای باید الان پولش رو بدی-


چشمش رو دوخته بود به دست عباس آقا و بستنی هایی که میداد به بچه ها داشت تو ذهنش مرور میکرد که هرکدومش ممکنه چه مزه ای باشه


ولی خب من که پول ندارم عباس آقا به اونی که 3 تومن هم داشت نداد من که هیچی پول ندارم!


حسین آقا میگه یه ساعته کجا موندی؟


صدای مریم بود خواهر کوچیکترش ،کافی بود مریم یه چیزی بخواد تا حسین به هر سختی ای شده بهش بده تو چشمای مریم یه چیزی

 بود که هیچ جای دیگه نبود فقط مریم بود که باورش میشد جسین اگه 8 سالشم باشه مرد شده


 برو الان میام برو سرما میخوری-


اااااا حسین اونجا رو بستنی ها رو حسین یکی برام میگیری -


 چی بستنی ؟-


آره -


آخه ..آخه ...-


چی بگه پول نداره که ولی مریم بستنی میخواد اگه براش نگیره!نه مریم باعث شد دلش رو بزنه به دریا و بره با خودش گفت:


مریم اشتباه نمیکنه من مرد شدم عباس آقا هم مرد شده میرم باهاش حرف میزنم


نگاه مریم یه قدرت عجیب بهش داده بود


آخه چی ؟بالاخره میخری یا نه -


هیچی الان میرم برات میگیرم همین جا وایسا-


محکم راه افتاد دستش رو که خالی خالی بود مشت کرده بود


 سلام عباس آقا اگه من یه بستنی بخوام بهم میدی؟-


بله که میدم چه رنگیش رو میخوای ؟-


دستش رو آورد بالا و گفت :


  من هیچ پولی ندارم ولی یه دونه بستنی میخوام برا خواهرم بعدا پولام رو جمع میکنم میارم -


عباس آقا یه خورده نگاهش کرد گفت

 
پس خودت چی که یه ساعته داری نگاه میکنی-


 من ..من نمیخوام پولش رو ندارم ولی برای مریم یه دونه بدید من قول میدم که پولش رو بیارم-


عباس آقا خندید و گفت


نه معلومه مرد شدی حالا چه رنگیش رو بدم-


قرمز -


عباس آقا دو تا بستنی داد بهش  گفت :


یکیش برا مریم یکیشم برا خودت چون مرد شدی !بعدا پولات رو جمع کن برام بیار -


**********


خدایا دلم میخواد مثل حسین کوچولو بیام پیش تو هرچند که هیچی ندارم ولی از خودم بگذرم محکم بگم خدایا من هیچی ندارم ولی بهم

 اعتماد کن و ردم نکن قول میدم با تمام وجودم سعی کنم جبران کنم تو هم کمکم کن...

داستانهای زیبا       ولادت امام هشتم مبارک
 
 

 

 



نظرات دیگران ( )