به نام خدای مهربون
پیرزن نفس زنان وبا عجله ازپله ها بالا میرفت هرچند پله یکبار می ایستاد ونفس تازه میکردوبا خود چیزهایی زمزمه میکردودوباره راه می افتاد...
ببخشید بخش جراحی اعصاب کجاست؟
-دوطبقه بالاتر انتهای راهرو
ممنون مادر.
هنوز به انتهای اولین پیچ پله نرسیده بود که ایستاد انگار دیگه قدمهایش یارای همراهی اورا نداشتند،دیگه نای راه رفتن نداشت، با نا امیدی بقیه پله هارا نگاه کرد وآهی کشید وبا خود گفت : یا امام غریب بچه مو به خودت سپردم...قطرات اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...بادستان چروکیده وپینه بسته اش رو پاهایش میزد وزمزمه میکرد یا امام غریب ،یا امام غریب...
-ببخشید مادر، طوری شده ؟ کاری ازمن بر میاد؟
نمی دونُم، نمیدونُم...روی پله ها ولو شد دیگه نا نداشت.لباسهای مشکی ورنگ رو رفته پیرزن حرفهای نگفتنی فراوان داشت...
هنوز چله تنها پسرم نرسیده که دخترم اینجوری شد...
پدرشون سالها پیش فوت کرد بچه هایم رو با سختی بزرگ کردم،یک پسر و دو دختر، هم به سختی کار میکردم تاخرج زندگی را تامین کنم وهم پدر بودم وهم مادر...
دخترام هردو ازدواج کرده اند.تنها پسرم مهندس بود مهندس جهاد،سالها تو جبهه خدمت کرد ،تو همون سالها شیمیایی شد،خیلی پسر خوبی بود خیلی ...به همه محبت میکردبا همه خوب بود توی روستا همه دوسش داشتند خیلی رعنا بود...
35روز پیش حالش بد شد ،بعد ا زشیمیایی شدنش این حالت گاهی براش پیش می اومد وما میرسوندیمش بیمارستان حالش بهتر میشد،عوارض شیمیایی اذیتش میکرد.اما ایندفعه از دست دکترا کاری بر نیومد وپسرم...(اشکها امانش ندادند وهق هق زد زیر گریه) چند لحظه ای به سکوت گذشت ....دخترم دو پسر دارد 4ساله و 9ساله ،دیروز توخونه آشپزی میکرده که حالش به هم میخوره وبیهوش میشه ، میارنش بیمارستان ... هنوز ندیدمش ،نمی دونم حالش چطوره ، گفتند بخش جراحی اعصاب بستریش کردن ، میخوام برم ببینمش.
را ستی تومور مغزی یعنی چی؟
-.......
گفتند دخترم تومور مغزی داره..................
عجب صبری خدا دارد....!
دوستان عزیز ازمحبت وعنایت تک تکتون ممنونم ،شرمنده ام میکنید
وخیلی متاسفم که نمیتونم به اندازه کافی خدمت برسم