سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این داستان واقعی است - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که خوش نیّت گردد، پاداشش فراوان شود، زندگی اش خوش گردد و دوستی اش [بر دیگران [لازم شود . [امام علی علیه السلام]   بازدید امروز: 167  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 126975
 
این داستان واقعی است - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || این داستان واقعی است - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || این داستان واقعی است - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
این داستان واقعی است
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

به نام خدای مهربون
داستانهای زیباداستانهای زیبا

پیرزن نفس زنان وبا عجله ازپله ها بالا میرفت هرچند پله یکبار می ایستاد ونفس تازه میکردوبا خود چیزهایی زمزمه میکردودوباره راه می افتاد...
ببخشید بخش جراحی اعصاب کجاست؟
-دوطبقه بالاتر انتهای راهرو
ممنون مادر.

هنوز به انتهای اولین پیچ پله نرسیده بود که ایستاد انگار دیگه قدمهایش یارای همراهی اورا نداشتند،دیگه نای راه رفتن نداشت، با نا امیدی بقیه پله هارا نگاه کرد وآهی کشید وبا خود گفت : یا امام غریب بچه مو به خودت سپردم...قطرات اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...بادستان چروکیده وپینه بسته اش رو پاهایش میزد وزمزمه میکرد یا امام غریب ،یا امام غریب...

-ببخشید مادر، طوری شده ؟ کاری ازمن بر میاد؟
نمی دونُم، نمیدونُم...روی پله ها ولو شد دیگه نا نداشت.لباسهای مشکی ورنگ رو رفته پیرزن حرفهای نگفتنی فراوان داشت...
هنوز چله تنها پسرم نرسیده که دخترم اینجوری شد...
پدرشون سالها پیش فوت کرد  بچه هایم رو با سختی بزرگ کردم،یک پسر و دو دختر، هم به سختی کار میکردم تاخرج زندگی را تامین کنم وهم پدر بودم وهم مادر...
دخترام هردو ازدواج کرده اند.تنها پسرم مهندس بود مهندس جهاد،سالها تو جبهه خدمت کرد ،تو همون سالها شیمیایی شد،خیلی پسر خوبی بود خیلی ...به همه محبت میکردبا همه خوب بود توی روستا همه دوسش داشتند خیلی رعنا بود...
35روز پیش حالش بد شد ،بعد ا زشیمیایی شدنش این حالت گاهی براش پیش می اومد وما میرسوندیمش بیمارستان حالش بهتر میشد،عوارض شیمیایی اذیتش میکرد.اما ایندفعه از دست دکترا کاری بر نیومد وپسرم...(اشکها امانش ندادند وهق هق زد زیر گریه) چند لحظه ای به سکوت گذشت ....دخترم دو پسر دارد 4ساله و 9ساله ،دیروز توخونه آشپزی میکرده که حالش به هم میخوره وبیهوش میشه ، میارنش بیمارستان ... هنوز ندیدمش ،نمی دونم حالش چطوره ، گفتند بخش جراحی اعصاب بستریش کردن ، میخوام برم ببینمش.
را ستی تومور مغزی یعنی چی؟
-.......
گفتند دخترم تومور مغزی داره..................


داستانهای زیباداستانهای زیبا


عجب صبری خدا دارد....!

داستانهای زیبا

دوستان عزیز ازمحبت وعنایت تک تکتون ممنونم ،شرمنده ام میکنید
وخیلی متاسفم که نمیتونم به اندازه کافی خدمت برسم

داستانهای زیباداستانهای زیبا

نظرات دیگران ( )