سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، جوان توبه کار را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]   بازدید امروز: 4  بازدید دیروز: 16   کل بازدیدها: 125687
 
هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
عذر خاهی
نویسنده: رامین(شنبه 85/12/12 ساعت 7:21 عصر)
سلام دوستان گلم این دفعه چون عجله داشتم نتونستم عکسهای خوبی واستون بزارم شرمنده ان شا ا لله دفعه بعد جبران میکنم

نظرات دیگران ( )

ترانه
نویسنده: رامین(شنبه 85/12/12 ساعت 7:18 عصر)

اهای تو که از اون می نویسی
بدون مرام اون از جنس سنگه

اونی که لاف عاشقی رو میزد
یه روز تنهام گذاشت با کلی نیرنگ

غریب بی کسی اندازه داره
دل من اخه خدای داره

یه گیتار شکسته همدم من
یه کولی و غریب و بی نشونه

اونی که یه روزی دلش با من بود
ببین قلبش شده یه تیکه از سنگ

اونی که لاف عاشق رو میزد
 ببین تنهام گذاشت با کلی نیرنگ

 

********


سر گرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خسته
یادت نمیاد اون همه قول و قرارای که با تو بستم

با این همه ظلم تو ببین باز چه جوری پای این همه قول و قرارا من نشستم
نشکن دلمو بخدا اهم میگیره دامنتوعاقبت یه روز

نگو بی خبری نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز
نگوبی خبری نگو نمیدونی وقتی که نیستی
 گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

*******

 

سرروی شونه هام بزاردل به صدای من بده
اهو ی دل  نازک من ای  به ترانه  تن  زده

دارو ندارم  مال توغصه به قلبت راه نده
وقتی تمومه خوبیااز تو چشات شعله زده

دارو ندارم مال تو هرچی که دارم  مال تو
صدای سازم مال توهرچی میسازم مال تو

ای  تو بهونه واسه گریه ها ی  یواشکی
ای تو تمومه سادگی مثل روزای کودکی

میخام که صقف اون نگات ستاره اندازه کنم
میخام  که  تا  ته چشات از تو نفس تازه کنم

دارو ندارم  مال تو هر چی که دارم مال تو
صدای سازم مال تو هر چی میسازم مال تو

********


توی یک کویر دور یه درختی خسته بود
یه درختی نا امید که دلش شکسته بود

روی اون درخت پیر یه طناب پاره بود
اون طناب دار یک عاشقه بیچاره بود

شبی از شبای غم که هوا گرفته بود
رفتنش رو به کویر به کسی نگفته بود

رفت و رفت تا که رسید اون طناب دارو بست
به دلش گفت که باید دیگه از دنیا گذشت

طناب دارو گرفت دور گردنش گذاشت
چشاشو بست و دیگه رو لبش خنجر نداد

اما پاره شد طناب تا جونه قصه مون 
بدونه که حتی مرگ نمیشه چاره اون

چشش افتاد به درخت به طناب بوسه ای زد
طناب دارشو کشت یه دفعه ناله ای زد

ناله زد از بی کسی که فقط یه چاره داشت
رنگ خود باوری رو توی خاطرش گذاشت

رفت و تا اخرعمردست به خود کشی نزد
به شبای بی کسیش رنگ خود با وری زد

حالا تو این زموندیگه دل شکسته نیست
بی کسیشو پس زده فکر عمر رفته نیست

*********



نظرات دیگران ( )

موتور سیکلت
نویسنده: رامین(شنبه 85/12/12 ساعت 7:14 عصر)

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری,

آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. 

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.

 پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



نظرات دیگران ( )

از تو انتظار نداشتم
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 4:35 عصر)

 

 


یکی بود یکی نبود
نمی خوام مثل تموم قصه ها
بگم هیچکسی نبود غیر خدا
آخه تو اون زمونا
دنیا پربود از یه مشت بی سروپا
آسمون ابری بودش
شایدم آفتابی
نه ببخشین شب بود
یه شب مهتابی
توی این قصه ما
پسری بود
شنگول وخوشحال وسبک
شادازاین زندگی هرروزش
*****************
یکی از همین شبا
پسر قصه ما
یه هو خیلی ناهوا
نیگاکرد به اون دورا
از اون دورا
یه دختر بلا
مثل یک پرتو هوا
آروم آروم نزدیک می شد
پسره دخترای زیادی رو
همیشه نیگا می کرد
بعضی وقتا شایدم صدا می کرد
اما به هیچکدومش دل نمی داد
امااز کار خدا
شایدم بخت بد اون پسره
ایندفعه
پسر قصه ما
دل سپرده بود به دختر بلا

**************
چند روزی که گذشت
یاد ائن چشمای مست
کم کمک
از دل اون پسره بارشو بست
آخه اون خسته بودش
خسته از هرچی نگاه
توی این دنیای پست
میدونین اون پسره
باخودش فکر می کرد
عشق ارزش نداره
یه دل غربت زده
احتیاجی به محبت ونوازش نداره
ولی انگار که خدا
اونی که اون بالاهاست
نمی خواست اون پسره
تک وتنها بمونه
واسه دل خودش
قصه غربت بخونه
همینم بود که یه شب
یه هو حس کرد که دلش
داره تندتر می زنه
مثل اینکه تنگ غروب یکی داره در می زنه
می دونین یواش یواش کارا داشت بالا می گرفت
آخه عشق اون چشا کم کمک توی دلش جا می گرفت
دیگه عاشق شده بود............
بی خیالش بگذریم
بریم سراغ دختره
بعد ائن روز قشنگ
دختره دلش می خواست پر بکشه
مثل تموم دخترا

***********
باقی قصه ما
قصه یه عشق پاکه به خدا
قصه یه عشق پاک
که مثل یه شعر ناب
آخر خوبی داره
غافل از اینکه همیشه یکی هست
که مثل دیو سیاه قصه مادر بزرگ
نمی خواد که قصه ها همیشه خوب تموم بشه
آخه اون دلش می خواد
عمرمون حروم بشه
همینم بود که یه شب
یه چیزی تارو سیاه
مثل یک دیو سیاه
اومد توی قصه ما
اسم این دیو سیاه جدایی بود..............

*****************
دختر قصه ما می خواست بره
بره اون دوردورکا
بره وپسره رو تک وتنها بزاره
قصه عشقشونو پشت سرش جابزاره
با یه دنیا غم ورنج
مثلی که می خواست بره دنبال گنج
اما پیش از رفتن دلش می خواست
پسره قصه رو از یاد ببره
بزاره غصه هاشو باد ببره
پسره هیچی نگفت
آخه قلب پسره
پراز عشق نابی بود
پراز عشق پاک وناب دختره
دختره سرشو انداخت پایین
پسره خواست سرشو بالا کنه
آخه اون می خواست تو اون چشم قشنگ نیگا کنه
ولی وقتی دختره
سرشو بالا گرفت
نیگاشو راست توی اون نیگا گرفت
دوسه تا قطره اشک
یواش یواش
اومد پایین از تو چشاش
پسر قصه ما دلش شکست
دل سنگ پسره طاقت این اشکو نداشت
پسر قصه ما دلش می خواست کاری کنه
تا دیگه اشکای گرم دختره
یواش یواش
جاری نشه رو گونه هاش
ولی آخه مگه کاری میشه کرد؟

**********
دختره هیچی نگفت
فقط می گفت باید برم
این وگفت وگریه کرد
پسره حتی نگفت
واسه چی باید بری؟
نمیشه اصلا" نری؟
دختره فقط می گفت باید برم
این وگفت و گریه کرد
این وگفت وگریه کرد

***************
خوب دیگه قصه ما
مثل تموم قصه ها
اول وآخری داره
میدونین آخر این قصه چی شد؟
شایدم نمیدونین
شما چی فکر می کنین؟
شایدم فکر می کنین اون دختره گذاشت ورفت؟
مثل اینکه منتظرین
باشه می گم کجا بودیم؟

***********
دختره گریه می کرد

 

بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش
سنگی از معدن درد
بهر مزارم بتراش
روی سنگ قبر من
عکسی از
چهره ی زیبای نگارم بتراش
بنویس ای سنگ تراش
عاقبت شدم فداش
بنویس تا بدونه
عمرمو دادم براش
بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش
رو نو شته های سنگ قبر من
تو با خون جگرم رنگی بزن
درکنار دل صد پاره ی من
جلوه ای ازیک دل سنگی بکش
سنگ تراش پایین این دل بنویس
عاشق زاری رو کشته با جفاش
بس که روز وشب میگن این با دلم
سایه ای از یک خروس جنگی بکش
بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش
سنگی از معدن درد
بهر مزارم بتراش
روی سنگ قبر من
عکسی از
چهره ی زیبای نگارم بتراش
بنویس ای سنگ تراش
عاقبت شدم فداش
بنویس تا بدونه
عمرمو دادم براش
عمرمو دادم براش
؟
عمرمو دادم براش
شعر قشنگیه البته به نظر من
نظر شما دوستان محترم چیه؟؟
موفق باشین

 



نظرات دیگران ( )

دل تنگی
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 4:27 عصر)

 

لحظه ی به تو رسیدن یه تولد دوبارس
شهرچشم توروداشتن یه غروب پر ستارس
خواستن دستای گرمت مث ماجرا می مونه
برق الماسای چشمت مث کیمیا می مونه
اگه تو قسمت من شی می زنم یه رنگ تازه
اسم من کنار اسمت قصر خوشبختی میسازه
تورو هر کی داشته باشه می ره تا قله ی خورشید
باتو میشه غصه ها رو به زلال چشمه بخشید
زیر چتر لمس دستات میشه تاخدا رها شد
می شه رفت تا اسمونا شاید اون بالاخداشد
باتو غم رنگی نداره زندگی شهر فرنگه
ازتو قلعه ی نگاهت رنگ غصه ام قشنگه
سهم هر کسی که باشی خوش به حال روزگارش
پاییز و زمستوناشم میشه هم رنگ بهارش
شعله ی اتیش چشمات یه چراغونی زیباس
لحظه ی به تو رسیدن بهترین لحظه ی دنیاس
بایه لبخند طلاییت همه ی زمین می لرزه
ارزوی تورو داشتن به هزار دنیا می ارزه
روی انگشتر شعرم قیمتی ترین نگینی
دوست دارم واسه همیشه روی چشم من بشینی
میشه تو هوای پاکت تا سحر نفس نفس زد
تاتو باشی می شه اسون چهره ی افتابو پس زد
تقدیم به تنهاترین تنهاییم

سلام اومدم یه چی بگم و برم
اومدم به کسی که تنهاترینه به کسی که نیمه ی گمشده ی منه به محبوبم بگم
بهت بگم که چقده دوست دارم ولی گفتی الان کار دارم بعدا
روز بعدش حتی نذاشتی حرفی بزنم
فرداش حتی جواب سلام من رو هم ندادی
بعدش حتی منو هم نگاه نکردی
پیش خودم گفتم شاید
شاید که نه حتما
اون دلش اسیره ولی نه پیش من اون گمشده ای داره ولی اون من نیستم
اون عاشق هست ولی نه عاشق من نه...؟
به خودم گفتم باشه
من که گمشده ی تو نیستم شاید مزاحمت هم هستم
من میرم ولی بدون
ولی بدون اگه یه روزی هم داد بزنی فریاد بزنی رامین دوست دارم
هرگز هرگز جوابی نخواهی شنید
نه اینکه فکر کنی میخوام انتقام بگیرم
نه چون صدایی از زیر هزاران خروار خاک به گوش نمیرسد


رفتی سفر باز منو یادت رفت....شرطای عاشق بودنو یادت رفت
رفتی سفر چیزای تازه دیدی....دیدی و خط رو اسم من کشیدی
رفتی سفر ترانه ها یادت رفت....تک تک عاشقانه ها یادت رفت
سپردی عشقمو به اب و دریا ....قلبمو جا گذاشتی لای ابرا
نگاهمو دادی به اب و بارون....عین یه عابر گوشه خیابون
رفتی سفر بدون یه خاطره ....می خواستی عشقم از خاطرت بره
رفتی سفر منو فراموش کنی....به حرف ادم عاقلا گوش کنی
رفتی سفر ببینی این دیوونه....تا کی میخواد منتظرت بمونه
رفتی سفر اشکمو در بیاری....گفته بودی طاقتشو نداری
رفتی سفر نه خبری .نه چیزی....انگار نه انگار که برام عزیزی
رفتی سفر خیلی یادت رفت....انگار تمام قصه ها یادت رفت
قولاتو انگار دادی دست نسیم....دروغه که بگم به هم می رسیم
عشقمو بخشیدی به کوه و دره....حتی منو دوست نداری یه ذره
حرفای قبل سفرت دروغ بود....من نبودم خیلی سرت شلوغ بود
رفتی سفر جای منو گرفتن....تمام دنیای منو ازم گرفتن
خبر نداشتم میری تنها میشم....تنهاترین عاشق دنیا میشم
گفتی که با سفر عوص نمیشه....عشقی که میمونه واسه همیشه
رفتی و حرفات مث برفا اب شد....اسمون انگار رو سرم خراب شد
تمام این حرفای خوب یادت رفت....قصه ی دریا و غروب یادت رفت
عشق منو عکس خودت یادت رفت....نقشه واسه تولدت یا دت رفت
پاییز و برگای طلا یادت رفت....انگار تمام ماجرا یادت رفت
سپردی قلبتو به قلب دیگه....شاید بهت حرفای بهتر میگه
رفتی وپا رو رویاهام گذاشتی....تاته دنیا چش به رام گذاشتی
سفر بده کاش نمیرفتی سفر....خیلیه که از تو ندارم خبر
منم میخوام برم یه جای خلوت....بگم به هر چی قهر و دوری لعنت
همین روزا تو داری برمیگردی....ببین با عشق و زندگیم چه کردی
بیا بگو هنوز منو یادت هست....هنوزم میشه یه عهد نقره ای بست
یا نمیریم یا دیگه باهم میریم....چون همو یادمون نره کم میریم



نظرات دیگران ( )

بده دستاتو به من
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 3:26 عصر)

بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی
می دونم خوب می دونی، تو تار و پود و ریشمی
تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من
چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن
تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم
نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی
توی این کابوس درد، رویای مهربونمی
می دونی با تو، پرم از شعر و ستاره
می دونی بی تو، لحظه حرمتی نداره
می دونی در تو، این خدا بوده
که تونسته گل عشقو بکاره
وقتی حتی پیشمی، دلم برات تنگ می شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت که بی تو از نفس هم سیر می شم
نمی دونم چی می شه بدجوری گوشه گیر می شم
ممنونم که بچه بازی هامو طاقت می کنی
هر چقدر بد می شم اما تو نجابت می کنی
هر کجای دنیا باشم با منی و در منی
نگران حال و روزم بیشتر از خود منی
می دونی با تو، پرم از شعر و ستاره
می دونی بی تو، لحظه حرمتی نداره
می دونی در تو، این خدا بوده
که تونسته گل عشقو بکاره
می دونی با تو................
می دونی بی تو..................



نظرات دیگران ( )

جیگر من
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 3:9 عصر)

این کچل جیگر منههههههههههههههههههههههههههههههههههه



نظرات دیگران ( )

حکایت
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 2:41 عصر)

مردی در مسافرت به خانه ای وارد شد که صاحب خانه نبود اما زنش درخانه بود. زن در کمال لطافت وجمال بود ومکرش بسیار. مرد در اتاقی نشسته بودومنتظر بود که صاحب خانه بیایدو مشغول خواندن کتابی شد به نام حیله النساء یعنی مکر زنان و آن کتاب را خودش نوشته بود.
وقتی زن از او سوال کرد چه میخوانی برایش توضیح داد وزن تصمیم گرفت که حیله زنان را به او بنمایاند. بنابر این شروع کرد به عشوه گری در مقابل مرد که در همین موقع شوهرش زنگ یا در خانه رابه صدادرآورد.
مرد گفت :ای وای چکنم هم اکنون شوهرت هردوی ما را خواهد کشت.زن گفت ناراحت نباش به داخل این صندوق برو هیچ اتفاقی نمی افتد.مرد چنین کرد و زن در خانه را گشود شوهرش داخل شد.
شوهر از او سوال کرد که چرا در خانه را دیر باز کردی و زن گفت بیا تا برایت توضیح دهم.....
چند ساعت پیش مردی به خانه ما آمد یکی دو ساعتی اینجا بود تا شما زنگ زدی. وقتی زنگ زدی او خیلی ترسید و من برای اینکه نترسد او را داخل این صندوق پنهان کردم . اکنون این کلید صندوق را بگیر و او را بیرون بیاور. همینکه شوهرش کلید را گرفت زن گفت:? یادم ترا فراموش?  و چون با هم ازقبل جناق بسته بودند شوهر جناق را باخت و بخاطر شوخی خطرناکی که زن با او کرده بود دعوایش شد و از خانه بیرون رفت .
زن فوری مرد غریبه رااز صندوق بیرون آورد و گفت زود فرار کن... درحالیکه مرد فرار میکرد زن به او گفت: که در حاشیه کتابت این داستان را هم اضافه کن....



نظرات دیگران ( )

منو ببخش
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 2:34 عصر)

  منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون
                   دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون
                              ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش
                                      با پول اون نخ خریدم  زخم دلم رو بستمش
         همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
                    تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم
                                  بین من و تو فاصله است  یک در سرد آهنی
   من که کلیدی ندارم   تو واسه چی در می زنی 
            این در سرد لعنتی  شاید که نخواد وا بشه

                        قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه  

                                      همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
        
                                              تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم          



نظرات دیگران ( )

حالمان بد نیست
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:56 عصر)

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم
اب می خواهم سرابم می دهند .عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمی دانم کجارفتم به خواب از چه بیدارم نکردی ؟افتاب!
خنجری بر قلب بیمارم زدند .بی گناهی بودم ودارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست .از غم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ ازاد شد .یک شبه بیداد امد داد شد
عشق اگر اینست مرتد می شوم . خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نا بسامانی بد است !کا فرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم.عاقبت الوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم .هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجربدست بت پرستم.بت پرستم .بت پرست
بت پرستم بت پرستی  کار ماست .چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم .طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم نزن .من خودم خوش باورم گولم نزن
من نمی گویم که خاموشم نکن .من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم که با من یار باش .من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم!دگر گفتن بس است.گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روز گارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
اه:در شهر شمایاری نبود .قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود .شهرتان از خون ما اباد بود
از درو دیوارتان خون میچکد.خون من !فرهاد!مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان .خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد اینهمه لیلی کسی مجنون نشد
اسمان شهرتان خالی شد از فریادتان .بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور وپایم لنگ بود قیمتش بسیار ودستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟نه
فکر دست تنگ مرا کرد؟نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت.هر که باما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست .حال من از این وان پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم .گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت.یک غزل امد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.خود غلط بود انچه می پنداشتیم

 

اینجا میخام ازدوستای نازنینم اجی سارا واجی مستانه و اقا ماکان که منو در بهترکردن وبلاگ یاری دادن تشکرکنم

مرسی دوستان خوبم



نظرات دیگران ( )

   1   2      >