سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رکسا نا - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به حقّ برایتان می گویم : حکیم از نادان عبرت می گیرد و نادان از هوای خود . [عیسی علیه السلام]   بازدید امروز: 11  بازدید دیروز: 14   کل بازدیدها: 125777
 
رکسا نا - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || رکسا نا - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || رکسا نا - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
رکسا نا
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:48 عصر)

تورو خدا تا اخرش بخون بدردت میخوره............بعد نتیجه رو به من بگو

دخترک بیچاره خیلی حالش بد بود از بس که گریه کرده بود داشت جون می داد ... حرفای اطرافیانش عجیب تر از حالش بود واقعا برام عجیب بود ...
- ببین دختره چه جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی ...!
- ای بابا هرکی رکسانارو نشناسه فکر می کنه عاشق خداست و آخر مذهبه ... و چند صدای نیش خند که مثل پتک خورد تو سرم.
برام عجیب بود که یه نفر حالش اینقدر بد باشه یه عده هم دورش جمع بشن و این طوری صحبت کنم خودمونی بگم یه کم قوه فضولیم گل کرد و برام جالب شد که این مطلب رو پیگیری کنم تا ببینم آخرش چی میشه ...
آخ که چقدر دلم لک زده بود برای یه فضولی گنده و جالب برای همین اون روز به همه بچه ها گفتم کارهاتون رو یه روز جلو بندازین و یه تلاش سه – چهار ساعته وحشتناک این کار رو برام میسر کرد.
حالا من مونده بودم و یه دنیا فضولی که داشت منو می کشت شاید باورتون نشه مساله این دختره داشت داغونم می کرد خیلی برام مهم بود که بدونم چی شده و چرا اطرافیانش دارن اینطوری حرف می زنن...!!؟
از همون لحظه ذره بین فضولی من رو دخترک بیچاره زوم کرد و مثل هر آدم فضولی بیشتر از همه مواظب کارهاش بودم ...
چادر سر کرده بود اما انگار تا حالا تو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود و شاید چه جوری بگم اصلا نمی دونست چه طوری باید نوشت چادر عجیب بود برام که یه بار از روحانی کاروان پرسیده بود من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟
حالا شما خودتون رو بذارین جای من ... تو بهشت باشین و ببینین به قول خودتون یه نفر اومده و نماز نمی خونه !! واقعا برام عجیب بود آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چه ...؟!!
البته به کرامت اهل بیت علیهم السلام شک نداشتما از این مطلب متعجب بودم که این بنده خدا اینجا چی کار می کنه ...؟ چرا اومده؟ برای چی دعوتش کردن؟ این همه آدم که دوست دارن بیان و نتونستن ... چرا این دختر با این قیافه و سر وضعش ... آخه نمی دونین روز اول که اومده بود آره حالا داره یادم میاد روز اول انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران یه وضعی اومده بود که ببخشینا انگار ... بگذریم.
ما آدما متاسفانه خیلی زود درباره آدما تصمیم می گیریم ولی واقعا مثل این می مونه که شما برین عروسی لباس سیاه بپوشین یا برین عزا لباس عروسی بپوشین واسه همین خیلی تعجب منو برانگیخت نمی دونم هرچی بود برای همه عجیب بود ...
درهر صورت اون شب کارم رو سبک کردم وقتی داشت می رفت تو آسانسور گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟
- خواهش می کنم ... بفرمایین
با چشماش داشت التماس می کرد ازم که ای کاش زودتر ازم دعوت می کردی داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه یکی آدم حسابش کرده ...
هنوز نشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا ...
وقتی این حرف رو زد انگار یه سال تو کارم جلو افتادم داشتم کلی صغرا – کبرا می کردم چه جوری بهش بگم من هم که حالا آمپر فضولیم به سقف رسیده بود با ولع تموم گفتم آره آره ...
دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس تا آخرش گوش کنین و وسط حرفم نپرین بذارین همه حرفامو بزنم و درحالی که تاییدیه منو با تکون دادن سرم گرفت دیگه نتونست خودشو نگه داره زد زیر گریه ...
می دونین چیه شاید براتون عجیب باشه یه دختری که مثل دخترای ... اومده بود اینجا یه دفعه حالش بد بشه و چادر سرش کنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه ؛ اما اون طرف قضیه رو نمی دونین که اگه براتون گفتم تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین و باز هم تاییدیه منو با تکون دادن سرم گرفت و این بار با اطمینان بیشتری گفت: من تک دختر یه خانواده بسیار مرفه هستم که شاید باورتون نشه پول تو جیبی روزانه من 50 هزار تومنه ...!
اون روز تو دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم می اومد خیلی بی مقدمه گفت اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا ... و من که خیلی خنده م گرفته بود در کمال خونسردی بی توجهی گفتم باشه اشکالی نداره یه بار هم بیایم قبر خدا رو زیارت کنیم مگه چی میشه...!؟
تازه به خودم هم می گفتم مگه میشه خدا این همه آدم به قول خودشون خوب رو ول کنه بیاد سراغ من ؟!!
اما در کمال ناباوری دیدم اسمم در اومده سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم تو هتل سعی کردم با تیپی که زدم سعی کردم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم و از قول خودم این کار رو هم کردم ... اون روز تا دلتون بخواد تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم بدون اینکه فکر کنم کجا هستم.
اون شب با خستگی تموم رفتم که بخوابم خسته خسته بودم چشمامو که بستن دیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید خیلی ترسیده بودم نفس نفس می زدم ... نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون می دم ... اما یه دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت آتیشا خاموش شد و از میون شعله های آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون می زد یه دفعه تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.
به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد و تو گریه هاش یه دفعه برگشت و گفت: حاج آقا قول می دی دعام کنی اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم و باز هم تکونهای مکرر سر من بود که قرارداد مونو امضا کرد...
حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد ای کاش این خواب رو تو ایران می دیدم ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم می داد و می آورد الان که من خجالت زده حضرت زهرا سلام الله علیها شدم چه فایده داره و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.
بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک می کرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو می کشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم همه دردام یادم رفت صورتش رو نمی دیدم ولی صداش رو می شنیدم گوشه چادرش رو کنار زد یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود؛
درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چی کار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...
حاجی می دونی چرا اون روز حالم به هم خود و من که دیگه داشتم از فضولی می مردم با ولع تموم گفتم نه تو رو خدا برام بگو و بعد درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت دخترم اینجا خونه منه دوست ندارم دخترم تو خونه من کار بد بکنه و همچنین این دخترم رو با صلابت می گفت که تو دلم رو خالی کرد داشتم می مردم اومد جلو و دستی به سرم کشید و گفت دیگه نبینم فلان کارارو بکنی و چیزی گفت که فقط من می دونستم و خدای خودم ...
دستاش بوی عجیبی می داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود اما صورتم بوی عطر دستاشو می داد به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده و خداحافظی نکرده رفت و دیگه ندیدمش ...
هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود اما خب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه مادرجون منو تنها نذار خواهش می کنم و گریه می کرد و می لرزید...
بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب السادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا



نظرات دیگران ( )