سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از ویژگیهای مؤمن آن است که از حرامها پاک باشد و در شبهه ها توقف کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ به علی علیه السلام ـ]   بازدید امروز: 13  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 126821
 
هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || هفته دوم اسفند85 - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
رکسا نا
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:48 عصر)

تورو خدا تا اخرش بخون بدردت میخوره............بعد نتیجه رو به من بگو

دخترک بیچاره خیلی حالش بد بود از بس که گریه کرده بود داشت جون می داد ... حرفای اطرافیانش عجیب تر از حالش بود واقعا برام عجیب بود ...
- ببین دختره چه جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی ...!
- ای بابا هرکی رکسانارو نشناسه فکر می کنه عاشق خداست و آخر مذهبه ... و چند صدای نیش خند که مثل پتک خورد تو سرم.
برام عجیب بود که یه نفر حالش اینقدر بد باشه یه عده هم دورش جمع بشن و این طوری صحبت کنم خودمونی بگم یه کم قوه فضولیم گل کرد و برام جالب شد که این مطلب رو پیگیری کنم تا ببینم آخرش چی میشه ...
آخ که چقدر دلم لک زده بود برای یه فضولی گنده و جالب برای همین اون روز به همه بچه ها گفتم کارهاتون رو یه روز جلو بندازین و یه تلاش سه – چهار ساعته وحشتناک این کار رو برام میسر کرد.
حالا من مونده بودم و یه دنیا فضولی که داشت منو می کشت شاید باورتون نشه مساله این دختره داشت داغونم می کرد خیلی برام مهم بود که بدونم چی شده و چرا اطرافیانش دارن اینطوری حرف می زنن...!!؟
از همون لحظه ذره بین فضولی من رو دخترک بیچاره زوم کرد و مثل هر آدم فضولی بیشتر از همه مواظب کارهاش بودم ...
چادر سر کرده بود اما انگار تا حالا تو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود و شاید چه جوری بگم اصلا نمی دونست چه طوری باید نوشت چادر عجیب بود برام که یه بار از روحانی کاروان پرسیده بود من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟
حالا شما خودتون رو بذارین جای من ... تو بهشت باشین و ببینین به قول خودتون یه نفر اومده و نماز نمی خونه !! واقعا برام عجیب بود آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چه ...؟!!
البته به کرامت اهل بیت علیهم السلام شک نداشتما از این مطلب متعجب بودم که این بنده خدا اینجا چی کار می کنه ...؟ چرا اومده؟ برای چی دعوتش کردن؟ این همه آدم که دوست دارن بیان و نتونستن ... چرا این دختر با این قیافه و سر وضعش ... آخه نمی دونین روز اول که اومده بود آره حالا داره یادم میاد روز اول انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران یه وضعی اومده بود که ببخشینا انگار ... بگذریم.
ما آدما متاسفانه خیلی زود درباره آدما تصمیم می گیریم ولی واقعا مثل این می مونه که شما برین عروسی لباس سیاه بپوشین یا برین عزا لباس عروسی بپوشین واسه همین خیلی تعجب منو برانگیخت نمی دونم هرچی بود برای همه عجیب بود ...
درهر صورت اون شب کارم رو سبک کردم وقتی داشت می رفت تو آسانسور گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟
- خواهش می کنم ... بفرمایین
با چشماش داشت التماس می کرد ازم که ای کاش زودتر ازم دعوت می کردی داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه یکی آدم حسابش کرده ...
هنوز نشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا ...
وقتی این حرف رو زد انگار یه سال تو کارم جلو افتادم داشتم کلی صغرا – کبرا می کردم چه جوری بهش بگم من هم که حالا آمپر فضولیم به سقف رسیده بود با ولع تموم گفتم آره آره ...
دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس تا آخرش گوش کنین و وسط حرفم نپرین بذارین همه حرفامو بزنم و درحالی که تاییدیه منو با تکون دادن سرم گرفت دیگه نتونست خودشو نگه داره زد زیر گریه ...
می دونین چیه شاید براتون عجیب باشه یه دختری که مثل دخترای ... اومده بود اینجا یه دفعه حالش بد بشه و چادر سرش کنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه ؛ اما اون طرف قضیه رو نمی دونین که اگه براتون گفتم تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین و باز هم تاییدیه منو با تکون دادن سرم گرفت و این بار با اطمینان بیشتری گفت: من تک دختر یه خانواده بسیار مرفه هستم که شاید باورتون نشه پول تو جیبی روزانه من 50 هزار تومنه ...!
اون روز تو دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم می اومد خیلی بی مقدمه گفت اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا ... و من که خیلی خنده م گرفته بود در کمال خونسردی بی توجهی گفتم باشه اشکالی نداره یه بار هم بیایم قبر خدا رو زیارت کنیم مگه چی میشه...!؟
تازه به خودم هم می گفتم مگه میشه خدا این همه آدم به قول خودشون خوب رو ول کنه بیاد سراغ من ؟!!
اما در کمال ناباوری دیدم اسمم در اومده سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم تو هتل سعی کردم با تیپی که زدم سعی کردم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم و از قول خودم این کار رو هم کردم ... اون روز تا دلتون بخواد تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم بدون اینکه فکر کنم کجا هستم.
اون شب با خستگی تموم رفتم که بخوابم خسته خسته بودم چشمامو که بستن دیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید خیلی ترسیده بودم نفس نفس می زدم ... نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون می دم ... اما یه دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت آتیشا خاموش شد و از میون شعله های آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون می زد یه دفعه تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.
به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد و تو گریه هاش یه دفعه برگشت و گفت: حاج آقا قول می دی دعام کنی اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم و باز هم تکونهای مکرر سر من بود که قرارداد مونو امضا کرد...
حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد ای کاش این خواب رو تو ایران می دیدم ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم می داد و می آورد الان که من خجالت زده حضرت زهرا سلام الله علیها شدم چه فایده داره و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.
بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک می کرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو می کشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم همه دردام یادم رفت صورتش رو نمی دیدم ولی صداش رو می شنیدم گوشه چادرش رو کنار زد یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود؛
درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چی کار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...
حاجی می دونی چرا اون روز حالم به هم خود و من که دیگه داشتم از فضولی می مردم با ولع تموم گفتم نه تو رو خدا برام بگو و بعد درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت دخترم اینجا خونه منه دوست ندارم دخترم تو خونه من کار بد بکنه و همچنین این دخترم رو با صلابت می گفت که تو دلم رو خالی کرد داشتم می مردم اومد جلو و دستی به سرم کشید و گفت دیگه نبینم فلان کارارو بکنی و چیزی گفت که فقط من می دونستم و خدای خودم ...
دستاش بوی عجیبی می داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود اما صورتم بوی عطر دستاشو می داد به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده و خداحافظی نکرده رفت و دیگه ندیدمش ...
هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود اما خب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه مادرجون منو تنها نذار خواهش می کنم و گریه می کرد و می لرزید...
بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب السادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا



نظرات دیگران ( )

به تو پیوسته دل از شبهای دراز
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:41 عصر)

به تو پیوسته دل از وحشت شبهای دراز
به تو پیوسته دل از تلخی دیدار شکست
به تو ای نغمه راز
به تو ای غنچه مست
به تو پیوسته دل آنجا ، که نه ...
نتواند که رهایی دهد از خویشتنم
به تو پیوسته دل آنجا ، که پی از جنبش درد
نیش پر کینه فرو برده چو ماری به تنم
به تو ای ساغر لبریز امید
به تو ای غنچه نیلوفر ناز
به تو پیوسته دل از ننگ درنگ
به تو پیوسته دل از رنج نیاز
وه چه بت ها ، که به شبهای گرانبار و خموش
غم دیرینه بر انگیخت از این جان تباه
من شوریده به یاد تو در این کلبه تنگ
دل افسرده رها کرده به پندار سیاه
وه چه شب ها ، که به بیغوله ناکامی سرد
پیش آینه شکستم غم تنهایی خویش
دست بر چانه ، در اندیشه تلخ ، از سر درد
رنگ جاوید زدم بر رخ رسوایی خویش
به تو پیوسته دل از ظلمت روز
به تو پیوسته دل از محنت شام
به تو ای گنج مراد
به تو ای رنج مدام !



نظرات دیگران ( )

بتو گفتم یا نگفتم
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:18 عصر)

 

از من پرسیدی منو بیشتر دوس داری یا زندگی تو من گفتم زندگی مو . چیزی نگفتی و رفتی ولی نمیدونستی که تو خودت تموم زندگی من  هستی

به تو گفتم قبل رفتنت اگ نباشی یک روز میمیرم از پا میوفتم
بتو گفتم خودمو میکشمو پر میزنم تو اسمونا  بگو گفتم یا نگفتم
بگو گفتم زنده ام با نفس خیال چشمات چشاتم تنهام گذاشتن
حالا من موندمو اشکو بغض و اه و ره سپار تو بودن بگو گفتم یا نگفتم
مگه بهت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره
حالا یادگار من بعد سفر کردن تو طناب داره
دیگه جون نداره دستام اخر قصه رسیده 
عطر تو مثل نفس بود واسه این نفس بریده
بتو گفتم قبل رفتنت...............



نظرات دیگران ( )

کمی اهسته تر
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:11 عصر)

کمی آهسته تر شاید...نه محکم تر قدم بگذار
به شدت خسته ام از خود، به شدت خسته ام از تو
بیا ای جان بی ارزش، بیا دست از سرم بردار
خدا می داند ای مردم، دلم چون ساقة گندم
نمی رقصد بجز با گل، نمی میرد مگر با خار
نه با جن نسبتی دارم، نه از اقوام انسانم
مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار
خودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودی
چه می گفتی به این مردم، چه می کردی به این دیوار؟
خدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شبها
فقط یک لحظه - یک لحظه - خودت را جای من بگذار

 

انقدر دلم غم داره که نمیدونم دیگه چی بنویسم تا خالی بشم فقط یه شونه میخام سر مو بزارم روش تا گریه کنم

اه اه



نظرات دیگران ( )

میخاستم بروم
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:3 عصر)

می خواستم بروم تا انتهای عدم ، می خواستم نیست شوم ، گم شوم.قلب شیشه ای غرورم افتاد و شکست . حتی آهی نکشیدم چون زندگی را با حضور ت دوست دارم . تو را قسم می دهم به شبنم های شفاف ، به صداقت یاس ، تو را قسم می دهم به پاکی و محبت که بمانی
تو را قسم می دهم به آب و آیینه که بمانی ... همه رفتند ، تو بمان ...


افسوس ...آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم افسوس ...آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم میکنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه ه ه ه ه می کشیم



نظرات دیگران ( )

امد امادر نگاهش.....
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 6:54 عصر)

آمد اما در نگاهش آن همه رویا نبود
چشم خوابش چون گذشته عرصه دریا نبود
قصه ها میگفت هر چند از دلم دلگیر بود
یک بوسه خواستم اما دلش با ما نبود
خواهشش کردم که امشب را بمان در خانه ام
گفتم اما چون گذشته عاشق و بر نا بنود
در میان تیرگی از کلبه من دور شد
رفت جانم با دلش هر چند بی پروا نبود
روزگار ی یاد دارم دلبری جانانه بود
جان ربود از جان من اکنون که او اینجا نبود
من دلی میخواستم تا با دلش راهی شود
او دلش در عاشقی هر چند پا بر جا نبود



نظرات دیگران ( )

حکایت
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 6:45 عصر)

از این به بعد میخام واسه دوستای عزیزم عکس همچین جیگری که بالا مشاهده میکنید براتون بزارم وگفتم شاید از حکایت هم خوشتون بیاد امید انکه موردتوجه قرار بگیره

حکایت اول

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را  برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است
مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید
روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومیخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است
با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید وجعبه را از او گرفت و باز کرد.
اما متوجه شد که جعبه خالیست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد
اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
 مرد دوباره شرمنده شد ومیگویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا میکرد

حکایت دوم

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش

بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟مادر گفت:25

سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی...!!! فقط خواستم بگویم

تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح

سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه

سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

چطور بود؟منو با نظر های که میدید یاری کنید



نظرات دیگران ( )

<      1   2