دیگه هوامُ نداری
این روزا چه زود بهت بر می خوره نمی دونم که باید چیکار کنم
دیگه این روزا هوامو نداری این روزا پنهونی گریه می کنی
چی شده ابریه آسمونِ تو؟ هستی و انگاری نیستی پیش من
چقد این روزا بهونه گیر شدی نکنه دلت هوایی شده باز
این روزا سهم من از چشمای تو آخه من چی کم گذاشتم واسه تو
تقدیم به همه ی دختران ماه اول بهار :
بانوی فروردین من...
بهار به اعتبار ِ تو ، تو کوچه پرسه میزنه
از بوم ِ باریک ِ لبت ، ترانه دل نمیکنه
تو چشمای تو پُر زدن ، تعبیر ِخواب ِ آسمون
همنفسِ نگات شدن ، آرزوی رنگین کمون
بانوی فروردین من
ای عشق هم آیین من
دوست دارم ، عاشقتم
لیلای من ، شیرین من
ای از شکوفه اومده ، ای از سپیده سر زده
تو هفته های صورتی ، کی گفته نقّاشی بده
مداد رنگی تُ بده ، ثانیه هامو رنگ کنم
آخه دل منم میخواد ، لحظه های مو قشنگ کنم
بانوی فروردین من
ای عشق هم آیین من
یوسف به یوسف عاشقم
در بُهتِ دست و پیرهن
بانوی شب های بهار ، ای از بنفشه یادگار
تو ماه آسمونمی ، ستارَه تُ تنها نذار !
فرشته ی ماه قشنگ ، با چشمای ترانه رنگ
غزل ترین بهانه ای ، دوسِت دارم با دل تنگ !
|
|
نمی دونم که دلت از چی پُره اخلاقت مدّتیه همینطوره
هوای اشکِ چشمامُ نداری تو که حالِ خنده هامُ نداری
کی شکسته دلِ مهربون تو؟ آخه من چیکار کنم بدونِ تو؟
نکنه از من و دل تو سیر شدی بگو که به عشقِ کی اسیر شدی
یه بغل غصه و دلواپسیه که حالا قسمتِ من بی کسیه |
بازم میام به دیدینت...
ای نازِ مهربون سلام ، باز اومدم به دیدنت
حال و هوام بارونیه ، از غمه پر کشیدنت
همبازی قشنگ من ، حالت چطوره مهربون ؟
خوش میگذره بدونِ ما ، زندگی توی آسمون
خورشید خانوم حالش خوبه؟ از آسمونا چه خبر ؟
اینجا هنوزم ابریه ، از وقتی که رفتی سفر
عزیزم از خودت بگو ، چشمای نازت چطورن ؟
جات خالیه روی زمین ، بچه ها از گریه پُرن
فراشِ پیرِ مدرسه ، دیروز سراغِ تو گرفت
لاله بهت سلام رسوند ، ادرس داغِ تو گرفت
مبصرِ اخموی کلاس ، دلش واسه تو تنگ شده
شبنم احمدی حالا ، عاشق شده ، زرنگ شده
ترانه رُ یادت میاد ، این روزا خواستگار داره
دوربرش نمی شه رفت ، همش میگه که کار داره
افشینُ که یادت میاد ، اون که بهت شماره داد
این روزا به هوای تو ، همه جا دنبالم میاد
چند بار ازت خبر گرفت ، گفت : اتفاقی افتاده ؟
امروزم انگار اومده ، پشت درختا ایستاده
هنوز خبر نداره که عشقش از اینجا پَر زده
امرزو دیگه آوردمش ، ببین چقد حالش بده
چه روزگارِ سختیه ، طاقتِ من تموم شده
تمومه خاطرات خوب ، با رفتنت حروم شده
خُب بگذریم باز چه خبر ؟ خدا واسه تو چی نوشت ؟
انگاری خوش می گذرونی ! تنها که نیستی تو بهشت !
هفته ی بعد قراره که دسته جمعی با بچه ها
یه سر بیام به دیدنت ، با چند تا از معلما
حالا دیگه باید برم ، بازم میام به دیدنت
هفته به هفته نازنین ، از غمه پَر کشیدنت...
چیزی نمی گم اما تو بی برو بگرد می بازی
حتی اگه قد یه شهر دروغ تازه بسازی
آبروتُ نمی برم بذار اونو داشته باشی
خودت می خوای مدل بشی سر کلاس نقاشی
مطلبی رو که چاپ شده خودت نوشتی ؟ تنهایی!
خسته نباشی سردبیر، بگو که فردا کجایی؟
دور و بره من که پُره ، از آدمای الکی
من زنگ زده بودم بهت ؟! وای که چقد با نمکی
واست ترانه هم می گم، هیچم نمی ذارم کمش
این اداها دیگه چیه خودم برات می فروشمش
ترانه من زیاد دارم، باشه برا دوست دخترات
خواستی به مریمم بگو ، برو جلو دارم برات
بازم بیا اینطرفا، دماغ سوخته می خریم
پینوکیو گریه نکن ، آبروتُ نمی بریم
سلام ما رو برسون به روباه و گربه نره
گفتی شبا سوژه می دی ، هر کی نرسونه خره
دزد باباته، دزد خودتی، دزد جد و آباد توئه
بازی فردا رو ببین، نتیجه شم دوبه دوئه
ببین که علم غیب دارم، ازم بترسی بهتره
یه دفه سوسکت میکنم، که دیگه خوابت نبره
تو کی هستی؟!
نویسنده: رامین(پنج شنبه 85/12/24 ساعت 8:16 عصر)
تو کی هستی؟!
آی غریبه آی غریبه نمی دونم تو کی هستی
توی قلبم پا گذاشتی ، مرز بودنُ شکستی
غریبه آخ اگه می شد که بدونم تو کی هستی
تو رها تر از پرنده ، روی شونه هام نشستی
دلی که لحظه به لحظه ، می رفت هر جایی که می خواست
حالا با اومدن تو انگاری یک قرن ِ تنهاست
نمی دونی دل عاشق ، این روزا چه حالی داره
این روزا غمه عجیبی ، توی قلبم پا می ذاره
تو شدی خدای قلبم ، توی قلبم لونه کردی
اومدی تو سرنوشتم ، دلمو دیوونه کردی
یه سوار باشکوه
توی این شبای بی حوصله ی ساکت و پوچ
توی این دقایق ِ بی رمق ِ ستاره سوز
توی این آسمون ِ کاغذی ِ پرنده کش
مطمئن باش ، یه نفر مونده که بیداره هنوز
یه نفر که پا گذاشته روی سرنوشت ِ خاک
یه نفر قدیم تر از گردش ِ اکنون ِ زمین
یه نفر که توی دستاش ، هیجان ِ صاعقه س
یه نفر که می زنه شعله به قانون ِ زمین
تو کتابا می خونید ، که یه سوار باشکوه
میاد از مرزای دور ِ تن کبود ِ بی عبور
تو کتابا می خونید ، که یه شبی ماه بلند
میاد از اونور قله های آفتابی نور
یه نفر که آشناس ، با تن ِ سبزه و درخت
یه نفر که جاریه ، تو ذهن ِ آیینه و آب
یه نفر که روح بیدار ِ دل ِ من و شماس
یه نفر که آینِه می پاشه روی باور ِ خواب
توی چشمش یه ستاره س ، که هزارتا خورشیده
عطر ِ پرهیز ِ نگاش ، دل ِ هوس رّ می شکنه
به جای تبر تو دستش یه چراغه روشنه
توی سینه ش یه پرنده س که قفس رّ می شکنه
همسایه خدا
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
ما همسایه خدا بودیم
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم . ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی . و من همه آسمان را دنبالت میگشتم، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید . راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی . آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را . ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمی دانم چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن . شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
راه بهشت
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد
نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید
خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری
عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد
دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه
مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی
در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند... ، پائولو کوئیلو
ماه عسل
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
هانیه خود را به همسرش وهب رسانید، وهب غرق درخون بود اما لبخندشیرین روی لبانش به هانیه آرامش
میداد...اشک در چشمان هانیه خشکیده بود بغض گلویش را میفشرد...به چهره همسرش خیره
شد...انگارآرام خوابیده بود...او فقط 25 بهار را پشت سر گذاشته بودند..17 روز بود که از عروسیشان
میگذشت...هانیه درحالی که سر همسرش را در آغوش گرفته بود به روزهایی که گذشت فکر میکرد...چه
زود گذشت:
چند روزی از عروسی وهب وهانیه میگذشت دست در دست هم بدنبال گوسفندانشان بودند ودر حالی که
سبزه زار به اونها خوش آمد میگفت حس میکردند خوشبخت ترین زوج جهانند.
ــ وهب
ــ جانم
ــ ما همیشه همینجور خوشبخت خواهیم بود؟
ــ بله هانیه جان ما همیشه خوشبخت خواهیم بود تا ابد...
ــ ...
ــ به چه می اندیشی؟
ــ به اینکه اینقدر احساس خوشبختی میکنم که دلم میخواهد تا ابد ادامه داشته باشد وحتی بعد از آن در
سرای دیگر...
... ضربه عمود که بر سر هانیه فرود آمد با فریاد هانیه توام شد...
هانیه در کنار همسرش به زمین افتاد...چشمهایش تاریک شد ...به زحمت صورت همسرش را میدید...
دوباره غرق روزهای خوش وکوتاه زندگی مشترکشان شد:
اونها فقط 17روز زندگی مشترک داشتند اما انگار سالها در کنار هم بوده اند وحالا با هم پرواز میکنند...ساعتی
پیش در حضور امام بودند با هم هانیه به امام گفت "من دوحاجت دارم 1 -
وقتی وهب شهید شد ومن بی سرپرست مرا به اهل بیت خود ملحق کن 2 - وهب که به بهشت برین رفت
،شاهد باش که مرا فراموش نکند."وامام منقلب گشت وقول داد که خواسته های هانیه عملی شود...
واینچنین هانیه همراه همسر جوانش راهی بهشت برین شدند وبه خوشبختی ابدی دست یافتند
بهشت گوارایشان باد
****************** هانیه همسر وهب یگانه زنی بود که که در کربلا در راه دفاع از حریم حسین (ع) به شهادت رسید.
هانیه ووهب فقط 17 روز بود ازدواج کرده بودندوفقط ده روز بود که مسلمان شده بودند وهمراه وهمسفر حسین (ع)
شدند به سوی کربلای عشق...تا ماه عسل عشقشان رو در کربلای حسین بگذرونند...
عکس خدا در اشک عاشق قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و
صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را.
اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را
توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که
عکس من در اشک عاشق است.
اینم عکسی که به دوستان قولشو داده بودم واقعا عسل اینه یه انگشت بزن ببین دروغ میگم
پسرک
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
به نام یکتای بی همتا
پسرک خسته و تنها به یک کوچه ی بن بست رسید ، وجودش پر از غصه و غم بود. دیگر روزها و شبها
برایش رنگی نداشت . حتی با سایه خود نیز غریبه بود ، نمی توانست تلخی روزگار را باور کند ، نمی
خواست باور کند که حتی ستاره هم روزی از آسمان می افتد.....
در حال نا امیدی و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترین ستاره گشت.
آن را دید و کمی به آن نگاه کرد ، ناگهان احساسی گرم به او گفت که به دنبال کم نورترین ستاره بگرد.
تمام ذهنش مشغول این سوال شد که چرا باید به دنبال کم نورترین ستاره بگردد؟
ساعاتی را سپری کرد، آخر نتوانست به راز کم نورترین ستاره پی ببرد. گوشه ای نشست و سر خود را بر
زانو هایش گذاشت و پاهای خود را در سینه ی خود جمع کرد. به رهگذران نگاه می کرد که چگونه بی
تفاوت ازکنارهم می گذرند.
کودکی در گوشه ای دیگر مشغول بازی بود و پسرک به او نگریست، کودک با تعجب به پسرک نگاه کرد، به
طرف پسرک آمد و از او پرسید که چرا بر زمین نشسته است. پسرک خنده ای کرد و گفت : به دنبال
جوابی می گردم. کودک گفت از من بپرس شاید بدانم. پسرک لحظه ای خاموش ماند و با خنده گفت به
آسمان نگاه کن . وقتی کودک به آسمان نگاه کرد پسرک دید که به همان ستاره پر نور خیره شده. از
کودک پرسید چرا به این ستاره نگاه می کنی؟ گفت چون نور بیشتری دارد و کمتر سو سو می زند. و
کودک رفت.
پسرک به فکر فرو رفت پیر مردی آمد که باری را حمل می کرد. پسرک از جایش بلند شد و به پیرمرد نزدیک
شد. پیرمرد که خسته ونا توان شده بود گفت ای پسر آیا به من کمک می کنی؟ پسرک با لبخندی گفت
آری. وقتی بار پیر سالمند را برایش برد، پیرمرد ازپسرک خواست تا از چیزی بخواهد. پسرک گفت : فقط
می خواهم کمی به آسمان بنگری و بگویی چه می بینی.
پیرمرد قبول کرد و به آسمان پر ستاره شب که پر قصه های کودکی اش بود خیره شد. و سپس آهی
کشید. پسرک دید که این مرد کهن سال هم به همان ستاره می نگرد و از او پرسید که چرا به این ستاره پر
نور نگاه می کنی؟ پیرمرد که آثار گذر عمر در چهره ی مهربانش معلوم بود گفت : ای جوان از همان وقتی
که کوچک بودم همیشه به این ستاره می نگریستم و آرزو داشتم که روزی آن را به دست آورم. و بعد
خندید و گفت : انسان در هنگامی که کوچک است آرزوهای بزرگ در سر دارد و هنگامی که بزرگ می شود
می فهمد که آرزوهای کوچک دست یافتنی ترند. من اینک به دنبال به دست آوردن چراغی کوچکم . زیرا
این ستاره با آن همه نورش برای من زیاد است ، مرا چراغی کوچک کافیست. این را گفت و رفت.
پسرک آرام گرفت. اینک آسمان برای او رنگی دیگر داشت. او فهمید که پر نورترین ستاره را همه می بینند
وهمه آزروی به دست آوردن آن را دارند ولی نمی توان ان را به دست آورد.
حال فهمیده بود که چراباید به همان کم نور ترین ستاره خود بنگرد. زیرا فقط برای یک نفر می سوزد نه
برای همه.
آن پسر از آن کوچه بن بست درسی گرفت که تمام عمر برایش یادگار می ماند.
پسرک به آن کوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلدانی بر داشت و گلی را که مثل
گلدان کوچکش پراز زیبایی بود برداشت و با نوازشی آن را درون گلدان ترک خورده ی خود کاشت.
و چون می دانست که این گل بهترین گل برای گلدانش است ، آن را
با اشکهایش سیراب کرد.
|