مردانگی
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
مردانگی
یه ساعتی میشد که داشت عباس آقا و بستی فروختنش رو نگاه میگرد
بدو بستی آوردم تازه !-
عباس آقا یه دونه از اون قرمز هاش به من میدی-
بله که میدم آقا پسر گل ، بفرما اینم یه دونه از قرمزاش برای شما میشه 5 تومن -
آقا بستی ها دونه ای چنده -
دونه 5 تومن همه رنگی داره تازم هست -
عباس آقا من 3 تومن بشتر ندارم نمیشه یکی به من بدی-
نه که نمیشه شما برو دو روز دیگه پولت رو جمع کن بعد بیا یه دونه خوبش رو بهت میدم-
نه آخه من الان میخوام پولام رو جمع میکنم بعدا براتون میارم -
نه خیر نمیشه بستنی میخوای باید الان پولش رو بدی-
چشمش رو دوخته بود به دست عباس آقا و بستنی هایی که میداد به بچه ها داشت تو ذهنش مرور میکرد که هرکدومش ممکنه چه مزه ای باشه
ولی خب من که پول ندارم عباس آقا به اونی که 3 تومن هم داشت نداد من که هیچی پول ندارم!
حسین آقا میگه یه ساعته کجا موندی؟
صدای مریم بود خواهر کوچیکترش ،کافی بود مریم یه چیزی بخواد تا حسین به هر سختی ای شده بهش بده تو چشمای مریم یه چیزی
بود که هیچ جای دیگه نبود فقط مریم بود که باورش میشد جسین اگه 8 سالشم باشه مرد شده
برو الان میام برو سرما میخوری-
اااااا حسین اونجا رو بستنی ها رو حسین یکی برام میگیری -
چی بستنی ؟-
آره -
آخه ..آخه ...-
چی بگه پول نداره که ولی مریم بستنی میخواد اگه براش نگیره!نه مریم باعث شد دلش رو بزنه به دریا و بره با خودش گفت:
مریم اشتباه نمیکنه من مرد شدم عباس آقا هم مرد شده میرم باهاش حرف میزنم
نگاه مریم یه قدرت عجیب بهش داده بود
آخه چی ؟بالاخره میخری یا نه -
هیچی الان میرم برات میگیرم همین جا وایسا-
محکم راه افتاد دستش رو که خالی خالی بود مشت کرده بود
سلام عباس آقا اگه من یه بستنی بخوام بهم میدی؟-
بله که میدم چه رنگیش رو میخوای ؟-
دستش رو آورد بالا و گفت :
من هیچ پولی ندارم ولی یه دونه بستنی میخوام برا خواهرم بعدا پولام رو جمع میکنم میارم -
عباس آقا یه خورده نگاهش کرد گفت
پس خودت چی که یه ساعته داری نگاه میکنی-
من ..من نمیخوام پولش رو ندارم ولی برای مریم یه دونه بدید من قول میدم که پولش رو بیارم-
عباس آقا خندید و گفت
نه معلومه مرد شدی حالا چه رنگیش رو بدم-
قرمز -
عباس آقا دو تا بستنی داد بهش گفت :
یکیش برا مریم یکیشم برا خودت چون مرد شدی !بعدا پولات رو جمع کن برام بیار -
**********
خدایا دلم میخواد مثل حسین کوچولو بیام پیش تو هرچند که هیچی ندارم ولی از خودم بگذرم محکم بگم خدایا من هیچی ندارم ولی بهم
اعتماد کن و ردم نکن قول میدم با تمام وجودم سعی کنم جبران کنم تو هم کمکم کن...
باد ویاد
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
یاد
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از
آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت :
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد .
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند .
و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به
کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز
بهترین دوستم جان مرا نجات داد .
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله
را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی
وفتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا :
هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
به نام خدای مهربون
پیرزن نفس زنان وبا عجله ازپله ها بالا میرفت هرچند پله یکبار می ایستاد ونفس تازه میکردوبا خود چیزهایی زمزمه میکردودوباره راه می افتاد... ببخشید بخش جراحی اعصاب کجاست؟ -دوطبقه بالاتر انتهای راهرو ممنون مادر.
هنوز به انتهای اولین پیچ پله نرسیده بود که ایستاد انگار دیگه قدمهایش یارای همراهی اورا نداشتند،دیگه نای راه رفتن نداشت، با نا امیدی بقیه پله هارا نگاه کرد وآهی کشید وبا خود گفت : یا امام غریب بچه مو به خودت سپردم...قطرات اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...بادستان چروکیده وپینه بسته اش رو پاهایش میزد وزمزمه میکرد یا امام غریب ،یا امام غریب...
-ببخشید مادر، طوری شده ؟ کاری ازمن بر میاد؟ نمی دونُم، نمیدونُم...روی پله ها ولو شد دیگه نا نداشت.لباسهای مشکی ورنگ رو رفته پیرزن حرفهای نگفتنی فراوان داشت... هنوز چله تنها پسرم نرسیده که دخترم اینجوری شد... پدرشون سالها پیش فوت کرد بچه هایم رو با سختی بزرگ کردم،یک پسر و دو دختر، هم به سختی کار میکردم تاخرج زندگی را تامین کنم وهم پدر بودم وهم مادر... دخترام هردو ازدواج کرده اند.تنها پسرم مهندس بود مهندس جهاد،سالها تو جبهه خدمت کرد ،تو همون سالها شیمیایی شد،خیلی پسر خوبی بود خیلی ...به همه محبت میکردبا همه خوب بود توی روستا همه دوسش داشتند خیلی رعنا بود... 35روز پیش حالش بد شد ،بعد ا زشیمیایی شدنش این حالت گاهی براش پیش می اومد وما میرسوندیمش بیمارستان حالش بهتر میشد،عوارض شیمیایی اذیتش میکرد.اما ایندفعه از دست دکترا کاری بر نیومد وپسرم...(اشکها امانش ندادند وهق هق زد زیر گریه) چند لحظه ای به سکوت گذشت ....دخترم دو پسر دارد 4ساله و 9ساله ،دیروز توخونه آشپزی میکرده که حالش به هم میخوره وبیهوش میشه ، میارنش بیمارستان ... هنوز ندیدمش ،نمی دونم حالش چطوره ، گفتند بخش جراحی اعصاب بستریش کردن ، میخوام برم ببینمش. را ستی تومور مغزی یعنی چی؟ -....... گفتند دخترم تومور مغزی داره..................
عجب صبری خدا دارد....!
دوستان عزیز ازمحبت وعنایت تک تکتون ممنونم ،شرمنده ام میکنید وخیلی متاسفم که نمیتونم به اندازه کافی خدمت برسم
چشم
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
بسم الله الرحمن الرحیم
مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند. گاهِ
پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد. گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند. گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه
که به نرمی زنهارم دهد. گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.
گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد. مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می
ستایمت.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها
و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور
تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست
یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد..
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برم ،اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و
بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود
و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر .
سرش داد زدم :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد :اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درخارج برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ابتداییم ولی من به همسرم
به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده. اونا یک نامه به من دادند
که اون ازشون خواسته بود که بدن به من :
ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی
شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث
خجالت تو شدم خیلی متاسفم .آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک
مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین مال خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
مادرت،مادرت،مادرت،مادرت،مادرت
عذر خاهی
نویسنده: رامین(شنبه 85/12/12 ساعت 7:21 عصر)
سلام دوستان گلم این دفعه چون عجله داشتم نتونستم عکسهای خوبی واستون بزارم شرمنده ان شا ا لله دفعه بعد جبران میکنم
ترانه
نویسنده: رامین(شنبه 85/12/12 ساعت 7:18 عصر)
اهای تو که از اون می نویسی بدون مرام اون از جنس سنگه
اونی که لاف عاشقی رو میزد یه روز تنهام گذاشت با کلی نیرنگ
غریب بی کسی اندازه داره دل من اخه خدای داره
یه گیتار شکسته همدم من یه کولی و غریب و بی نشونه
اونی که یه روزی دلش با من بود ببین قلبش شده یه تیکه از سنگ
اونی که لاف عاشق رو میزد ببین تنهام گذاشت با کلی نیرنگ
********
سر گرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خسته یادت نمیاد اون همه قول و قرارای که با تو بستم
با این همه ظلم تو ببین باز چه جوری پای این همه قول و قرارا من نشستم نشکن دلمو بخدا اهم میگیره دامنتوعاقبت یه روز
نگو بی خبری نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز نگوبی خبری نگو نمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز
*******
سرروی شونه هام بزاردل به صدای من بده اهو ی دل نازک من ای به ترانه تن زده
دارو ندارم مال توغصه به قلبت راه نده وقتی تمومه خوبیااز تو چشات شعله زده
دارو ندارم مال تو هرچی که دارم مال تو صدای سازم مال توهرچی میسازم مال تو
ای تو بهونه واسه گریه ها ی یواشکی ای تو تمومه سادگی مثل روزای کودکی
میخام که صقف اون نگات ستاره اندازه کنم میخام که تا ته چشات از تو نفس تازه کنم
دارو ندارم مال تو هر چی که دارم مال تو صدای سازم مال تو هر چی میسازم مال تو
********
توی یک کویر دور یه درختی خسته بود یه درختی نا امید که دلش شکسته بود
روی اون درخت پیر یه طناب پاره بود اون طناب دار یک عاشقه بیچاره بود
شبی از شبای غم که هوا گرفته بود رفتنش رو به کویر به کسی نگفته بود
رفت و رفت تا که رسید اون طناب دارو بست به دلش گفت که باید دیگه از دنیا گذشت
طناب دارو گرفت دور گردنش گذاشت چشاشو بست و دیگه رو لبش خنجر نداد
اما پاره شد طناب تا جونه قصه مون بدونه که حتی مرگ نمیشه چاره اون
چشش افتاد به درخت به طناب بوسه ای زد طناب دارشو کشت یه دفعه ناله ای زد
ناله زد از بی کسی که فقط یه چاره داشت رنگ خود باوری رو توی خاطرش گذاشت
رفت و تا اخرعمردست به خود کشی نزد به شبای بی کسیش رنگ خود با وری زد
حالا تو این زموندیگه دل شکسته نیست بی کسیشو پس زده فکر عمر رفته نیست
*********
موتور سیکلت
نویسنده: رامین(شنبه 85/12/12 ساعت 7:14 عصر)
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.
مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری,
آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.
پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت
و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
یکی بود یکی نبود نمی خوام مثل تموم قصه ها بگم هیچکسی نبود غیر خدا آخه تو اون زمونا دنیا پربود از یه مشت بی سروپا آسمون ابری بودش شایدم آفتابی نه ببخشین شب بود یه شب مهتابی توی این قصه ما پسری بود شنگول وخوشحال وسبک شادازاین زندگی هرروزش ***************** یکی از همین شبا پسر قصه ما یه هو خیلی ناهوا نیگاکرد به اون دورا از اون دورا یه دختر بلا مثل یک پرتو هوا آروم آروم نزدیک می شد پسره دخترای زیادی رو همیشه نیگا می کرد بعضی وقتا شایدم صدا می کرد اما به هیچکدومش دل نمی داد امااز کار خدا شایدم بخت بد اون پسره ایندفعه پسر قصه ما دل سپرده بود به دختر بلا
************** چند روزی که گذشت یاد ائن چشمای مست کم کمک از دل اون پسره بارشو بست آخه اون خسته بودش خسته از هرچی نگاه توی این دنیای پست میدونین اون پسره باخودش فکر می کرد عشق ارزش نداره یه دل غربت زده احتیاجی به محبت ونوازش نداره ولی انگار که خدا اونی که اون بالاهاست نمی خواست اون پسره تک وتنها بمونه واسه دل خودش قصه غربت بخونه همینم بود که یه شب یه هو حس کرد که دلش داره تندتر می زنه مثل اینکه تنگ غروب یکی داره در می زنه می دونین یواش یواش کارا داشت بالا می گرفت آخه عشق اون چشا کم کمک توی دلش جا می گرفت دیگه عاشق شده بود............ بی خیالش بگذریم بریم سراغ دختره بعد ائن روز قشنگ دختره دلش می خواست پر بکشه مثل تموم دخترا
*********** باقی قصه ما قصه یه عشق پاکه به خدا قصه یه عشق پاک که مثل یه شعر ناب آخر خوبی داره غافل از اینکه همیشه یکی هست که مثل دیو سیاه قصه مادر بزرگ نمی خواد که قصه ها همیشه خوب تموم بشه آخه اون دلش می خواد عمرمون حروم بشه همینم بود که یه شب یه چیزی تارو سیاه مثل یک دیو سیاه اومد توی قصه ما اسم این دیو سیاه جدایی بود..............
***************** دختر قصه ما می خواست بره بره اون دوردورکا بره وپسره رو تک وتنها بزاره قصه عشقشونو پشت سرش جابزاره با یه دنیا غم ورنج مثلی که می خواست بره دنبال گنج اما پیش از رفتن دلش می خواست پسره قصه رو از یاد ببره بزاره غصه هاشو باد ببره پسره هیچی نگفت آخه قلب پسره پراز عشق نابی بود پراز عشق پاک وناب دختره دختره سرشو انداخت پایین پسره خواست سرشو بالا کنه آخه اون می خواست تو اون چشم قشنگ نیگا کنه ولی وقتی دختره سرشو بالا گرفت نیگاشو راست توی اون نیگا گرفت دوسه تا قطره اشک یواش یواش اومد پایین از تو چشاش پسر قصه ما دلش شکست دل سنگ پسره طاقت این اشکو نداشت پسر قصه ما دلش می خواست کاری کنه تا دیگه اشکای گرم دختره یواش یواش جاری نشه رو گونه هاش ولی آخه مگه کاری میشه کرد؟
********** دختره هیچی نگفت فقط می گفت باید برم این وگفت وگریه کرد پسره حتی نگفت واسه چی باید بری؟ نمیشه اصلا" نری؟ دختره فقط می گفت باید برم این وگفت و گریه کرد این وگفت وگریه کرد
*************** خوب دیگه قصه ما مثل تموم قصه ها اول وآخری داره میدونین آخر این قصه چی شد؟ شایدم نمیدونین شما چی فکر می کنین؟ شایدم فکر می کنین اون دختره گذاشت ورفت؟ مثل اینکه منتظرین باشه می گم کجا بودیم؟
*********** دختره گریه می کرد
بتراش ای سنگ تراش بتراش ای سنگ تراش سنگی از معدن درد بهر مزارم بتراش روی سنگ قبر من عکسی از چهره ی زیبای نگارم بتراش بنویس ای سنگ تراش عاقبت شدم فداش بنویس تا بدونه عمرمو دادم براش بتراش ای سنگ تراش بتراش ای سنگ تراش رو نو شته های سنگ قبر من تو با خون جگرم رنگی بزن درکنار دل صد پاره ی من جلوه ای ازیک دل سنگی بکش سنگ تراش پایین این دل بنویس عاشق زاری رو کشته با جفاش بس که روز وشب میگن این با دلم سایه ای از یک خروس جنگی بکش بتراش ای سنگ تراش بتراش ای سنگ تراش سنگی از معدن درد بهر مزارم بتراش روی سنگ قبر من عکسی از چهره ی زیبای نگارم بتراش بنویس ای سنگ تراش عاقبت شدم فداش بنویس تا بدونه عمرمو دادم براش عمرمو دادم براش ؟ عمرمو دادم براش شعر قشنگیه البته به نظر من نظر شما دوستان محترم چیه؟؟ موفق باشین
دل تنگی
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 4:27 عصر)
لحظه ی به تو رسیدن یه تولد دوبارس شهرچشم توروداشتن یه غروب پر ستارس خواستن دستای گرمت مث ماجرا می مونه برق الماسای چشمت مث کیمیا می مونه اگه تو قسمت من شی می زنم یه رنگ تازه اسم من کنار اسمت قصر خوشبختی میسازه تورو هر کی داشته باشه می ره تا قله ی خورشید باتو میشه غصه ها رو به زلال چشمه بخشید زیر چتر لمس دستات میشه تاخدا رها شد می شه رفت تا اسمونا شاید اون بالاخداشد باتو غم رنگی نداره زندگی شهر فرنگه ازتو قلعه ی نگاهت رنگ غصه ام قشنگه سهم هر کسی که باشی خوش به حال روزگارش پاییز و زمستوناشم میشه هم رنگ بهارش شعله ی اتیش چشمات یه چراغونی زیباس لحظه ی به تو رسیدن بهترین لحظه ی دنیاس بایه لبخند طلاییت همه ی زمین می لرزه ارزوی تورو داشتن به هزار دنیا می ارزه روی انگشتر شعرم قیمتی ترین نگینی دوست دارم واسه همیشه روی چشم من بشینی میشه تو هوای پاکت تا سحر نفس نفس زد تاتو باشی می شه اسون چهره ی افتابو پس زد تقدیم به تنهاترین تنهاییم
سلام اومدم یه چی بگم و برم اومدم به کسی که تنهاترینه به کسی که نیمه ی گمشده ی منه به محبوبم بگم بهت بگم که چقده دوست دارم ولی گفتی الان کار دارم بعدا روز بعدش حتی نذاشتی حرفی بزنم فرداش حتی جواب سلام من رو هم ندادی بعدش حتی منو هم نگاه نکردی پیش خودم گفتم شاید شاید که نه حتما اون دلش اسیره ولی نه پیش من اون گمشده ای داره ولی اون من نیستم اون عاشق هست ولی نه عاشق من نه...؟ به خودم گفتم باشه من که گمشده ی تو نیستم شاید مزاحمت هم هستم من میرم ولی بدون ولی بدون اگه یه روزی هم داد بزنی فریاد بزنی رامین دوست دارم هرگز هرگز جوابی نخواهی شنید نه اینکه فکر کنی میخوام انتقام بگیرم نه چون صدایی از زیر هزاران خروار خاک به گوش نمیرسد
رفتی سفر باز منو یادت رفت....شرطای عاشق بودنو یادت رفت رفتی سفر چیزای تازه دیدی....دیدی و خط رو اسم من کشیدی رفتی سفر ترانه ها یادت رفت....تک تک عاشقانه ها یادت رفت سپردی عشقمو به اب و دریا ....قلبمو جا گذاشتی لای ابرا نگاهمو دادی به اب و بارون....عین یه عابر گوشه خیابون رفتی سفر بدون یه خاطره ....می خواستی عشقم از خاطرت بره رفتی سفر منو فراموش کنی....به حرف ادم عاقلا گوش کنی رفتی سفر ببینی این دیوونه....تا کی میخواد منتظرت بمونه رفتی سفر اشکمو در بیاری....گفته بودی طاقتشو نداری رفتی سفر نه خبری .نه چیزی....انگار نه انگار که برام عزیزی رفتی سفر خیلی یادت رفت....انگار تمام قصه ها یادت رفت قولاتو انگار دادی دست نسیم....دروغه که بگم به هم می رسیم عشقمو بخشیدی به کوه و دره....حتی منو دوست نداری یه ذره حرفای قبل سفرت دروغ بود....من نبودم خیلی سرت شلوغ بود رفتی سفر جای منو گرفتن....تمام دنیای منو ازم گرفتن خبر نداشتم میری تنها میشم....تنهاترین عاشق دنیا میشم گفتی که با سفر عوص نمیشه....عشقی که میمونه واسه همیشه رفتی و حرفات مث برفا اب شد....اسمون انگار رو سرم خراب شد تمام این حرفای خوب یادت رفت....قصه ی دریا و غروب یادت رفت عشق منو عکس خودت یادت رفت....نقشه واسه تولدت یا دت رفت پاییز و برگای طلا یادت رفت....انگار تمام ماجرا یادت رفت سپردی قلبتو به قلب دیگه....شاید بهت حرفای بهتر میگه رفتی وپا رو رویاهام گذاشتی....تاته دنیا چش به رام گذاشتی سفر بده کاش نمیرفتی سفر....خیلیه که از تو ندارم خبر منم میخوام برم یه جای خلوت....بگم به هر چی قهر و دوری لعنت همین روزا تو داری برمیگردی....ببین با عشق و زندگیم چه کردی بیا بگو هنوز منو یادت هست....هنوزم میشه یه عهد نقره ای بست یا نمیریم یا دیگه باهم میریم....چون همو یادمون نره کم میریم
|