سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رامین - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای سبحان آدم را در خانه ای سکونت داد که وسائل زندگی اش فراوان [امام علی علیه السلام]   بازدید امروز: 49  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 126857
 
رامین - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || رامین - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || رامین - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
بده دستاتو به من
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 3:26 عصر)

بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی
می دونم خوب می دونی، تو تار و پود و ریشمی
تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من
چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن
تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم
نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی
توی این کابوس درد، رویای مهربونمی
می دونی با تو، پرم از شعر و ستاره
می دونی بی تو، لحظه حرمتی نداره
می دونی در تو، این خدا بوده
که تونسته گل عشقو بکاره
وقتی حتی پیشمی، دلم برات تنگ می شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت که بی تو از نفس هم سیر می شم
نمی دونم چی می شه بدجوری گوشه گیر می شم
ممنونم که بچه بازی هامو طاقت می کنی
هر چقدر بد می شم اما تو نجابت می کنی
هر کجای دنیا باشم با منی و در منی
نگران حال و روزم بیشتر از خود منی
می دونی با تو، پرم از شعر و ستاره
می دونی بی تو، لحظه حرمتی نداره
می دونی در تو، این خدا بوده
که تونسته گل عشقو بکاره
می دونی با تو................
می دونی بی تو..................



نظرات دیگران ( )

جیگر من
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 3:9 عصر)

این کچل جیگر منههههههههههههههههههههههههههههههههههه



نظرات دیگران ( )

حکایت
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 2:41 عصر)

مردی در مسافرت به خانه ای وارد شد که صاحب خانه نبود اما زنش درخانه بود. زن در کمال لطافت وجمال بود ومکرش بسیار. مرد در اتاقی نشسته بودومنتظر بود که صاحب خانه بیایدو مشغول خواندن کتابی شد به نام حیله النساء یعنی مکر زنان و آن کتاب را خودش نوشته بود.
وقتی زن از او سوال کرد چه میخوانی برایش توضیح داد وزن تصمیم گرفت که حیله زنان را به او بنمایاند. بنابر این شروع کرد به عشوه گری در مقابل مرد که در همین موقع شوهرش زنگ یا در خانه رابه صدادرآورد.
مرد گفت :ای وای چکنم هم اکنون شوهرت هردوی ما را خواهد کشت.زن گفت ناراحت نباش به داخل این صندوق برو هیچ اتفاقی نمی افتد.مرد چنین کرد و زن در خانه را گشود شوهرش داخل شد.
شوهر از او سوال کرد که چرا در خانه را دیر باز کردی و زن گفت بیا تا برایت توضیح دهم.....
چند ساعت پیش مردی به خانه ما آمد یکی دو ساعتی اینجا بود تا شما زنگ زدی. وقتی زنگ زدی او خیلی ترسید و من برای اینکه نترسد او را داخل این صندوق پنهان کردم . اکنون این کلید صندوق را بگیر و او را بیرون بیاور. همینکه شوهرش کلید را گرفت زن گفت:? یادم ترا فراموش?  و چون با هم ازقبل جناق بسته بودند شوهر جناق را باخت و بخاطر شوخی خطرناکی که زن با او کرده بود دعوایش شد و از خانه بیرون رفت .
زن فوری مرد غریبه رااز صندوق بیرون آورد و گفت زود فرار کن... درحالیکه مرد فرار میکرد زن به او گفت: که در حاشیه کتابت این داستان را هم اضافه کن....



نظرات دیگران ( )

منو ببخش
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/11 ساعت 2:34 عصر)

  منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون
                   دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون
                              ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش
                                      با پول اون نخ خریدم  زخم دلم رو بستمش
         همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
                    تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم
                                  بین من و تو فاصله است  یک در سرد آهنی
   من که کلیدی ندارم   تو واسه چی در می زنی 
            این در سرد لعنتی  شاید که نخواد وا بشه

                        قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه  

                                      همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
        
                                              تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم          



نظرات دیگران ( )

حالمان بد نیست
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:56 عصر)

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه هر روز کم کم می خوریم
اب می خواهم سرابم می دهند .عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمی دانم کجارفتم به خواب از چه بیدارم نکردی ؟افتاب!
خنجری بر قلب بیمارم زدند .بی گناهی بودم ودارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست .از غم نا مردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ ازاد شد .یک شبه بیداد امد داد شد
عشق اگر اینست مرتد می شوم . خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نا بسامانی بد است !کا فرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم.عاقبت الوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم .هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجربدست بت پرستم.بت پرستم .بت پرست
بت پرستم بت پرستی  کار ماست .چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم .طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم نزن .من خودم خوش باورم گولم نزن
من نمی گویم که خاموشم نکن .من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم که با من یار باش .من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم!دگر گفتن بس است.گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روز گارت باد شیرین شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
اه:در شهر شمایاری نبود .قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود .شهرتان از خون ما اباد بود
از درو دیوارتان خون میچکد.خون من !فرهاد!مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان .خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد اینهمه لیلی کسی مجنون نشد
اسمان شهرتان خالی شد از فریادتان .بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور وپایم لنگ بود قیمتش بسیار ودستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟نه
فکر دست تنگ مرا کرد؟نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت.هر که باما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست .حال من از این وان پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم .گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت.یک غزل امد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.خود غلط بود انچه می پنداشتیم

 

اینجا میخام ازدوستای نازنینم اجی سارا واجی مستانه و اقا ماکان که منو در بهترکردن وبلاگ یاری دادن تشکرکنم

مرسی دوستان خوبم



نظرات دیگران ( )

رکسا نا
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:48 عصر)

تورو خدا تا اخرش بخون بدردت میخوره............بعد نتیجه رو به من بگو

دخترک بیچاره خیلی حالش بد بود از بس که گریه کرده بود داشت جون می داد ... حرفای اطرافیانش عجیب تر از حالش بود واقعا برام عجیب بود ...
- ببین دختره چه جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی ...!
- ای بابا هرکی رکسانارو نشناسه فکر می کنه عاشق خداست و آخر مذهبه ... و چند صدای نیش خند که مثل پتک خورد تو سرم.
برام عجیب بود که یه نفر حالش اینقدر بد باشه یه عده هم دورش جمع بشن و این طوری صحبت کنم خودمونی بگم یه کم قوه فضولیم گل کرد و برام جالب شد که این مطلب رو پیگیری کنم تا ببینم آخرش چی میشه ...
آخ که چقدر دلم لک زده بود برای یه فضولی گنده و جالب برای همین اون روز به همه بچه ها گفتم کارهاتون رو یه روز جلو بندازین و یه تلاش سه – چهار ساعته وحشتناک این کار رو برام میسر کرد.
حالا من مونده بودم و یه دنیا فضولی که داشت منو می کشت شاید باورتون نشه مساله این دختره داشت داغونم می کرد خیلی برام مهم بود که بدونم چی شده و چرا اطرافیانش دارن اینطوری حرف می زنن...!!؟
از همون لحظه ذره بین فضولی من رو دخترک بیچاره زوم کرد و مثل هر آدم فضولی بیشتر از همه مواظب کارهاش بودم ...
چادر سر کرده بود اما انگار تا حالا تو عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود و شاید چه جوری بگم اصلا نمی دونست چه طوری باید نوشت چادر عجیب بود برام که یه بار از روحانی کاروان پرسیده بود من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز!!؟
حالا شما خودتون رو بذارین جای من ... تو بهشت باشین و ببینین به قول خودتون یه نفر اومده و نماز نمی خونه !! واقعا برام عجیب بود آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه این یعنی چه ...؟!!
البته به کرامت اهل بیت علیهم السلام شک نداشتما از این مطلب متعجب بودم که این بنده خدا اینجا چی کار می کنه ...؟ چرا اومده؟ برای چی دعوتش کردن؟ این همه آدم که دوست دارن بیان و نتونستن ... چرا این دختر با این قیافه و سر وضعش ... آخه نمی دونین روز اول که اومده بود آره حالا داره یادم میاد روز اول انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران یه وضعی اومده بود که ببخشینا انگار ... بگذریم.
ما آدما متاسفانه خیلی زود درباره آدما تصمیم می گیریم ولی واقعا مثل این می مونه که شما برین عروسی لباس سیاه بپوشین یا برین عزا لباس عروسی بپوشین واسه همین خیلی تعجب منو برانگیخت نمی دونم هرچی بود برای همه عجیب بود ...
درهر صورت اون شب کارم رو سبک کردم وقتی داشت می رفت تو آسانسور گفتم: آبجی می تونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!!؟
- خواهش می کنم ... بفرمایین
با چشماش داشت التماس می کرد ازم که ای کاش زودتر ازم دعوت می کردی داشت خدا رو شکر می کرد که می تونه برای یکی حرف بزنه یکی آدم حسابش کرده ...
هنوز نشسته بود که گفت: می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا ...
وقتی این حرف رو زد انگار یه سال تو کارم جلو افتادم داشتم کلی صغرا – کبرا می کردم چه جوری بهش بگم من هم که حالا آمپر فضولیم به سقف رسیده بود با ولع تموم گفتم آره آره ...
دیگه به من فرصت نداد و گفت: پس تا آخرش گوش کنین و وسط حرفم نپرین بذارین همه حرفامو بزنم و درحالی که تاییدیه منو با تکون دادن سرم گرفت دیگه نتونست خودشو نگه داره زد زیر گریه ...
می دونین چیه شاید براتون عجیب باشه یه دختری که مثل دخترای ... اومده بود اینجا یه دفعه حالش بد بشه و چادر سرش کنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه ؛ اما اون طرف قضیه رو نمی دونین که اگه براتون گفتم تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین و باز هم تاییدیه منو با تکون دادن سرم گرفت و این بار با اطمینان بیشتری گفت: من تک دختر یه خانواده بسیار مرفه هستم که شاید باورتون نشه پول تو جیبی روزانه من 50 هزار تومنه ...!
اون روز تو دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم می اومد خیلی بی مقدمه گفت اسمت رو نوشتم بریم زیارت خونه خدا ... و من که خیلی خنده م گرفته بود در کمال خونسردی بی توجهی گفتم باشه اشکالی نداره یه بار هم بیایم قبر خدا رو زیارت کنیم مگه چی میشه...!؟
تازه به خودم هم می گفتم مگه میشه خدا این همه آدم به قول خودشون خوب رو ول کنه بیاد سراغ من ؟!!
اما در کمال ناباوری دیدم اسمم در اومده سرتون رو درد نیارم روز اول که اومدم تو هتل سعی کردم با تیپی که زدم سعی کردم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم و از قول خودم این کار رو هم کردم ... اون روز تا دلتون بخواد تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم بدون اینکه فکر کنم کجا هستم.
اون شب با خستگی تموم رفتم که بخوابم خسته خسته بودم چشمامو که بستن دیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن هرچی داد زدم کسی به دادم نرسید خیلی ترسیده بودم نفس نفس می زدم ... نفسم بالا نمی اومد ... خودم قشنگ احساس کردم دارم جون می دم ... اما یه دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا رو گرفت آتیشا خاموش شد و از میون شعله های آتیش گل بود که از توی خاکا بیرون می زد یه دفعه تموم آتیش به گلستون تبدیل شد.
به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد و تو گریه هاش یه دفعه برگشت و گفت: حاج آقا قول می دی دعام کنی اگه قول بدی من همه داستانم رو تعریف کنم و باز هم تکونهای مکرر سر من بود که قرارداد مونو امضا کرد...
حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها تو تهران با فامیل رفته بودم گشت و گذار و چه کارهایی که نکرده بودم ... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد ای کاش این خواب رو تو ایران می دیدم ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم می داد و می آورد الان که من خجالت زده حضرت زهرا سلام الله علیها شدم چه فایده داره و باز هم گریه راه صحبت کردنش رو گرفت.
بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک می کرد گفت: حاجی دیدم وسط گلستون یه خانومی داره لنگون لنگون و خیلی به سختی خودش رو جلو می کشه و میاد طرفم ... وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم همه دردام یادم رفت صورتش رو نمی دیدم ولی صداش رو می شنیدم گوشه چادرش رو کنار زد یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود؛
درحالی که صداش می لرزید گفت: دیدی با من چی کار کردی..!!؟ و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد...
حال عجیبی داشت طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت اشکمو در آورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد ...
حاجی می دونی چرا اون روز حالم به هم خود و من که دیگه داشتم از فضولی می مردم با ولع تموم گفتم نه تو رو خدا برام بگو و بعد درحالی که سعی می کرد حرفش رو بخوره گفت: بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت دخترم اینجا خونه منه دوست ندارم دخترم تو خونه من کار بد بکنه و همچنین این دخترم رو با صلابت می گفت که تو دلم رو خالی کرد داشتم می مردم اومد جلو و دستی به سرم کشید و گفت دیگه نبینم فلان کارارو بکنی و چیزی گفت که فقط من می دونستم و خدای خودم ...
دستاش بوی عجیبی می داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود اما صورتم بوی عطر دستاشو می داد به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده و خداحافظی نکرده رفت و دیگه ندیدمش ...
هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود اما خب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا می زد یا فاطمه مادرجون منو تنها نذار خواهش می کنم و گریه می کرد و می لرزید...
بعدها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب السادات بوده که به خاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا



نظرات دیگران ( )

به تو پیوسته دل از شبهای دراز
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:41 عصر)

به تو پیوسته دل از وحشت شبهای دراز
به تو پیوسته دل از تلخی دیدار شکست
به تو ای نغمه راز
به تو ای غنچه مست
به تو پیوسته دل آنجا ، که نه ...
نتواند که رهایی دهد از خویشتنم
به تو پیوسته دل آنجا ، که پی از جنبش درد
نیش پر کینه فرو برده چو ماری به تنم
به تو ای ساغر لبریز امید
به تو ای غنچه نیلوفر ناز
به تو پیوسته دل از ننگ درنگ
به تو پیوسته دل از رنج نیاز
وه چه بت ها ، که به شبهای گرانبار و خموش
غم دیرینه بر انگیخت از این جان تباه
من شوریده به یاد تو در این کلبه تنگ
دل افسرده رها کرده به پندار سیاه
وه چه شب ها ، که به بیغوله ناکامی سرد
پیش آینه شکستم غم تنهایی خویش
دست بر چانه ، در اندیشه تلخ ، از سر درد
رنگ جاوید زدم بر رخ رسوایی خویش
به تو پیوسته دل از ظلمت روز
به تو پیوسته دل از محنت شام
به تو ای گنج مراد
به تو ای رنج مدام !



نظرات دیگران ( )

بتو گفتم یا نگفتم
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:18 عصر)

 

از من پرسیدی منو بیشتر دوس داری یا زندگی تو من گفتم زندگی مو . چیزی نگفتی و رفتی ولی نمیدونستی که تو خودت تموم زندگی من  هستی

به تو گفتم قبل رفتنت اگ نباشی یک روز میمیرم از پا میوفتم
بتو گفتم خودمو میکشمو پر میزنم تو اسمونا  بگو گفتم یا نگفتم
بگو گفتم زنده ام با نفس خیال چشمات چشاتم تنهام گذاشتن
حالا من موندمو اشکو بغض و اه و ره سپار تو بودن بگو گفتم یا نگفتم
مگه بهت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره
حالا یادگار من بعد سفر کردن تو طناب داره
دیگه جون نداره دستام اخر قصه رسیده 
عطر تو مثل نفس بود واسه این نفس بریده
بتو گفتم قبل رفتنت...............



نظرات دیگران ( )

کمی اهسته تر
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:11 عصر)

کمی آهسته تر شاید...نه محکم تر قدم بگذار
به شدت خسته ام از خود، به شدت خسته ام از تو
بیا ای جان بی ارزش، بیا دست از سرم بردار
خدا می داند ای مردم، دلم چون ساقة گندم
نمی رقصد بجز با گل، نمی میرد مگر با خار
نه با جن نسبتی دارم، نه از اقوام انسانم
مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار
خودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودی
چه می گفتی به این مردم، چه می کردی به این دیوار؟
خدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شبها
فقط یک لحظه - یک لحظه - خودت را جای من بگذار

 

انقدر دلم غم داره که نمیدونم دیگه چی بنویسم تا خالی بشم فقط یه شونه میخام سر مو بزارم روش تا گریه کنم

اه اه



نظرات دیگران ( )

میخاستم بروم
نویسنده: رامین(دوشنبه 85/11/30 ساعت 7:3 عصر)

می خواستم بروم تا انتهای عدم ، می خواستم نیست شوم ، گم شوم.قلب شیشه ای غرورم افتاد و شکست . حتی آهی نکشیدم چون زندگی را با حضور ت دوست دارم . تو را قسم می دهم به شبنم های شفاف ، به صداقت یاس ، تو را قسم می دهم به پاکی و محبت که بمانی
تو را قسم می دهم به آب و آیینه که بمانی ... همه رفتند ، تو بمان ...


افسوس ...آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم افسوس ...آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم میکنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه ه ه ه ه می کشیم



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >